قائدی: سلام. خسته نباشید. خیلی خوش آمد میگویم به شما. البته همین ابتدا عذرخواهی کنم قرار نبود اینطوری شروع بشود. میخواستم بعد از آن آژیری که شنیدید که البته باید صدایش خیلی بلندتر میبود و خیلی دلهره ایجاد میکرد برایتان بگویم. این صدا برای شما خیلی غریبه هست اما برای ما دههی شصتیها خیلی خیلی آشناست. دلهرهآور است، خاطرهانگیز است. من بچهی اهوازم. من و جنگ با هم غریبه نبودیم. فکر میکنم یازده سالم بود که جنگ تمام شد و توی این مدت که با جنگ زندگی کردم متاسفانه یا خوشبختانه خیلی خیلی از آن خاطره به یاد دارم. واقعا نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه اما من از دوران کودکی خاطره زیاد دارم و بعضی اوقات با خودم فکر میکنم که این مثلا از سه سالگی، چهار سالگی، این جزئیات چرا توی ذهن من مانده. خیلی غیر عادی است ولی خب حالا همراهم هست و یک جاهایی هم از آن استفاده کردم و خیلی هم خوب بود. ببخشید اگر صحبت کردن برایم یک مقداری سخت هست. خب اصولا عکاسها همهشان اینطوری هستند. هر چیزی که قرار هست بگویند را با عکس میگویند دیگر وگرنه حتما یا خبرنگار میشدند یا گوینده. میخواهم از آن دورانی به شما بگویم که به زعم خودم یک پازلی بود و داشت زندگی من را تشکیل میداد و همهی ما فکر میکنم توی همچین شرایطی هستیم و به نظر من توصیهام این است که قدر این پازلی که در آن قرار گرفتیم و تکه تکه هایی که دارد الان به مرور زمان به همدیگر چسبیده میشود را بدانیم. بعدها خیلی به آن نیاز داریم. الان میفهمم شاید تحمل کردن این شرایط سخت در مناطق جنگی و مناطق بحرانی شاید دلیلش این بود که من در کودکی اینها را تمرین کرده بودم. توی گرمای پنجاه و هفت-هشت درجه اهواز وقتی که برق برود کولری، پنکهای، هیچ چیزی نباشد، جایی که توی سایه هم نمیتوانید بایستید و این هرم در و دیوار آزارتان میدهد آنجا داشتیم تمرین میکردیم برای اینکه یک روزی من توی خاکریزهای عراق یا سوریه باشم. زمستانهایی که خیلی سرد گذشت. نفت نبود زمان جنگ. خیلی سخت گیر میآمد و البته این که متاسفانه یا خوشبختانه آن زمان گاز به این شکل نبود. یک گاز کپسول مانند بود که خیلی سخت هم میتوانستیم برویم و این را پر کنیم و بعد سر یک صف طولانی میبودیم و من هم چون بچهی آخر خانواده بودم عموما این به عهدهی من بود و البته یک بازی هم بود یعنی این یک کیلومتر، دو کیلومتری که میرفتیم تا به آن مخزن توزیع گاز برسیم با این کپسول من بازی میکردم. یعنی روی این کپسول راه میرفتم خالی و پرش میکردم دوباره موقع برگشتن روی کپسول راه میرفتم میآمدم توی خانه. این سرما، سرمای سوزان خوزستان، نهایتا یک علاالدین بود و همه با هم مثل خوابگاه و ساندویچی گروهی میخوابیدیم نهایتا توی هال یا نشیمن و بعد تمام اتاقها درها بسته با یک علاالدین که یک معمولا یک قابلمهی آب کوچکی تویش یک تعدادی برگهای اوکالیپتوس بود توی این خانه گرم میشد. حالا توی همین شرایط فرض کنید که یکهویی مثلا توی تابستان که پنجاه و شش درجه گرماست و بعدش هم کولر نیست دارید خودتان را با مقوا باد میزنید. همه دراز کشیدیم یک مقوا هم دستمان هست داریم باد میزنیم، یک وانتی میآید رد میشود که کمک میخواهد. کمک به جبهههای نبرد حق علیه باطل. با بلندگو داد میزد و هرکس هرچه داشت میآورد و میداد. خودم یادم هست یک بار، یک بسته تاید دادند به من رفتم دادم. هرکس هر چه داشت. یعنی توی آن شرایط ما باز هم داشتیم این کمک کردن به همدیگر را تمرین میکردیم و با این سختیها کنار همدیگر بودیم. از این جور موارد خیلی زیاد هست که به شما بگویم. یک روزی معروف هست، بیستتا هواپیمای عراقی آمدند و اصطلاحا اهواز را شخم زدند. اهواز یک پلی دارد که توی عکسها حتما دیدید. دوتا قوسی دارد که من هنوز بعد از چهل و پنج سال یاد نگرفتم این اسمش پل سفید است یا پل سیاه. چون دو تا پل داریم. این دو طرف اهواز را وصل میکرد بههمدیگر. آن موقع یک پل و نصفی داشتیم. این بود و یکی دیگر و تمام هواپیماها سعی میکردند این را بزنند و شدت حملاتشان اطراف این پل جوری بود که وقتی بمبهایشان، راکتهایشان میخورد کف رودخانه این گل را مثلا بیست متر میآورد بالا، تمام روی پل پر از گل شده بود. روی پل، گل باتلاق شده بود. ستونهای این پل جای تیر و ترکشهای هواپیماها بود ولی خب الان دیگر نیست. آن روز یادم هست من مادرم چه حالی داشت و داشت خدا خدا میکرد. داشت دق میکرد بندهی خدا. مادرم را حدود یک سال پیش از دست دادم متاسفانه و آن روز اطراف مدرسهی خواهرم را داشتند بمباران میکردند. حالا تصور کنید یک زمانی که موبایل و اینها هم که نیست. تلفن هم مثلا توی این کوچهی ما، محلهی ما یک خانواده تلفن داشتند که مثلا اگر کسی از شهرستان کار داشت باید زنگ میزد و میگفت فلان روز، فلان ساعت مثلا اگر میشود لطف کنید به خانوادهی قائدی بگویید یک نفرشان بیاید ما با او کار داریم. حالا هیچ راهی نبود جز اینکه مادر فقط حرص بخورد، گریه کند و آیتالکرسی بخواند. هنوز هم یادم هست آن روز وقتی که خواهرم از دبیرستان برگشت چه حالی بود. اصلا صورتش گچ بود. نمیتوانست حرف بزند و میگفت زیر پله بودیم و فقط آیتالکرسی میخواندیم. آن روز هواپیماها به شدت اطراف را میزدند. خودمان هم یکی از جاذبههایمان این بود که وقتی هواپیماها میآیند بپریم بالای پشت بام مثلا دنبال هواپیما بگردیم ببینیم پیدایش میکنیم و بعد به همدیگر نشان بدهیم. اما مادرمان آن پایین جیغ میزد که بیایید پایین. خدا ذلیلتان نکند. فلان بهمان بیایید پایین ولی خب مگر میشد من… حالا آن هم من! من چند تا نمونه از شاهکارهایم را به شما بگویم بدانید که مثلا با چه موجود عجیب و غریبی طرف هستید. من کوچولو بودم. فکر میکنم مثلا نه یا ده سالم بود. من یک پیراهن دیده بودم یک جایی… یادم نیست پیراهن بود یا شلوار. بعد خودم را بزن و بکش که من این را میخواهم برایم نمیخریدند. گذشت و مادرم رفت مسافرت. من جاروبرقی خانه را برداشتم بردم دادم سمساری، بعد آن نامرد هم از من خرید. رفتم با پولش آن پیراهن یا شلوار را خریدم. یکی دیگر از شاهکارها این بود که این فرشها همیشه برایم جای کنجکاوی بود. من یادم هست وقتی این کار را کردم هنوز اول ابتدایی نرفته بودم چون آن خانه یادم هست. همهاش با خودم میگفتم که اگر این مثلا ریشههای قالیها بسوزند اینها یکی یکی به ترتیب آتش میگیرند یا همه با هم! حالا یک روزی که کسی خانه نبود من این را امتحان کردم. تمام خانه پر از دود شده بود از شانس خانواده آمدند وای چیشده…. خلاصه هیچی. ختم به خیر شد! الان هم یک جاهایی از این کارها میکنیم. برای بچهها بدآموزی زیاد داریم مثلا من یک زمانی به پسر خانم رحمانی یاد میدادم که تا حالا با توت فرنگی مثلا روی فرش خانهتان نقاشی کشیدی؟! مثلا به او میگفتم برو این دستمال کاغذیهای توی جعبهها را یکی یکی بکش ببین چندتا داخلش هست! و از این کارها! هنوز هم این کارها را میکنم. این موضوع توی این شرایطی که من بودم خیلی به دردم خورد و از من یک آدم پر جنب و جوش با قدرت ریسک بالا ساخت. البته اکثر بچههای آن موقع همینطور بودند. الان همه توی خانهاند، سرها توی گوشی است. از خدایشان این است که دعوایشان کنند بگویند برو توی اتاقت. از خدایشان هست. حالا ما اتاق که نداشتیم به این معنی، ما توی کوچهها صبح تا شب با بچهها بودیم. همسایهها اسم من را گذاشته بودند حسن خاکی. چون آن موقع آسفالت نبود و همیشه توی کوچه مشغول بودم… بچهی جنوب هم باشی… بچهی خوزستان همیشه پابرهنه است، پابرهنه فوتبال میزدیم و بعد پاهایمان تاول میزد. میآمدیم داخل خانه مثلا ظهر با سوزن… من دقیقا یادم هست این تاولها را میترکاندم و دوباره عصری همین بساط بود. من در همچین شرایطی بزرگ شدم. مثلا مرگم بود به من بگویند برو نان بگیر. حالا چون بچهی آخری هم بودم خب طبیعتا باید این اتفاق میافتاد دیگر. باید میرفتم نان میگرفتم ولی عموما هم دست خالی میآمدم! یعنی میرفتم سر فلان نانوا یک نوبت میگذاشتم بعد میرفتم مثلا محلهی بعدی… اینها را با شرایط فعلی مقایسه نکنید! الان توی هر کوچه پس کوچهای یک دانه بالاخره نانوا هست از هر نوعی! آن موقع توی اهواز یک دانه نان تافتون بود توی هر منطقهای. یک دانه نانوا. اینجا را نوبت میگذاشتم میگفتم جای من اینجاست. میرفتم ببینم یک جای دیگر خلوتتر است، در آنجا هم نوبت میگذاشتم. گاها سه چهارتا نانوا میرفتم دور میزدم آخرش هم دست خالی میآمدم خانه. بعد داشتم فکر میکردم واقعا این مادرم از دست ما چه میکشید بندهخدا! حالا همهی اینها به کنار من در سوریه وقتی میرفتم میدانستم قرار است با چه چیزی مواجه بشوم. از آنجا تا سوریه را من برایتان فاکتور گرفتم و دیگر نگفتم ولی خیلی خیلی چیزها هست. در سوریه من میدانستم قبل از اینکه بروم یک چیزهایی خواهم دید که برای همه مطمئنا تعجبآور است اما برای من عادی است. من زندگی کنار جنگ را آنجا میتوانستم حدس بزنم که میبینم زندگی مردم عادی در کنار جنگ. من اینها را توی بچگی قشنگ دیده بودم. بمباران میشد ولی مدرسه میرفتیم. خواهر برادرها دانشگاه میرفتند، دبیرستان میرفتند. عروسی میرفتیم. با همدیگر پارک میرفتیم. سینما هم میرفتیم ولی توی کوچهمان شهید هم میآوردند. عزاداری هم بود و محفلهای عزاداری اتفاقا آن موقع خیلی خیلی خالصتر و بیریاتر بود. تمام اینها تواما با هم بودند. ما در کنار جنگ، سر صف نفت میایستادیم. من هنوز یادم هست بعضی اوقات مادرم مثلا میرفت یک زنبیل میگذاشت توی صف گوشت یخی. مثلا کلهیسحر گوشت یخزده میآوردند. مثلا هر ماه یک بار گوشت یخزده میآوردند و باید میرفتیم زنبیل میگذاشتیم. هنوز روزهایی را یادم هست که سر صف نفت بودم. اینها را همه حدس میزدم در سوریه هم اتفاق بیوفتد و اتفاق افتاده بود. حالا خب البته الان بیست-سی سال گذشته بود و یک مقدار همه چیز مدرنتر شده بود و با این حال هر آن چیزی که الان توی عکسها توی پارت بعدی میبینید ناشی از تجربیات گذشته من بود. در سوریه میدانستم آنجا جنگ هست، اما مطمئن بودم همه جا خراب نیست. رفتم و دنبال مواردی بودم که زندگی را در کنار جنگ نشان بدهد. دنبال یک کودکی بودم که لحظهی تولدش را نشان بدهم. دنبال یک عروسی بودم. دنبال یک کافه میگشتم. دنبال سینما بودم. آدمهای توی خیابان. اصلا یک ترافیک، ترافیک ماشینها برای کسانی که تا حالا آنجا نرفته بودند چیز عادی باید باشد اما من آن را در زمان جنگ یک چیز خاص میدیدم. تو دانشگاههایشان سعی کردم بروم و البته خیلی سخت بود و این صبوری و بزرگدلی را شاید ناشی از آن بچگیها دارم. آنجا با تامل و البته زجر و التماس فراوان توانستم یک جایی بروم برای عکاسی که میدانستم کار سختی است در حالت عادی. در یک زمانی هم من آنجا بودم که روی فرد عادی ایرانی قیمت گذاشته بودندسی هزار دلار. شما اگر یک شهروند عادی ایرانی را توی سوریه آن موقع تحویل میدادی سی هزار دلار قیمتش بود. کف قیمت من سی هزار دلار بود. حالا اگر این آدم شخصیت بود، فرد مهمتر دیگری بود خب قضیه فرق میکرد. حالا توی پرانتز بگویم اگر بعضی از دوستان یادشان باشد اوایل جنگ چهل و هشت ایرانی آنجا اسیر شد که حالا آنهم داستانی دارد که لو دادند و آن کاروان زیارتی بود. بعد در قبال این سوریه(النصره) مجبور شد نزدیک سه هزار تا داعشی را آزاد کند تا اینها را بتوانیم پس بگیریم. من یادم هست با یکی از این برادرهای سوری هماهنگ کرده بودیم برویم توی بازار حمیدیه یا همین بازار شام سابق که معروف است، این بنده خدا دستش را گذاشته بود زیر بغل من میگفت این پستوها یک وقت ممکن است تو را بکشند داخل! یعنی اینقدر سخت و ترسناک بود و ما از همه جا بر حذر شده بودیم. ینی همان کارها باعث شد و البته یک مقدار تنگ نظری و ناآگاهیها باعث شد که ما دیگر نتوانیم ادامه بدهیم یعنی بعد هم فهمیدند که ما یک همچین ریسکهایی را کردیم و البته میگویم یک مقدار اشتباهاتی که معمولا رایج است و اینها و تنگ نظریهایشان خلاصه ما تا مدتی دیگر نتوانستیم برویم. اما فکر میکنم یک کارهای شاهکاری کردیم یعنی زندگی کنار جنگ را آنجا به خوبی توانستم نمایش بدهم اگرچه خیلی سخت بود. اگرچه با ترفندهایی، اگرچه با دوست شدنها و نمیدانم سوغاتی بردنها و شیرینی دادنها و اینها توانستم بروم مناطقی در جنگ، در سطح شهرها را عکاسی کنم و یک مجموعهی خیلی خوبی شد به نام زندگی در جنگ که حالا حتما عکسهایش را در پارت بعدی برنامهمان میبینیم. این گذشت حدود پنج شش سال اینجا بودم ولی تقریبا فکر میکنم عراق را دو سال آخر سوریه شروع کردم. خب حالا شرایط خیلی تغییر کرده بود. در عراق وقتی داعش وارد شد من خودم مطمئن بودم که این داعش به زودی از عراق بیرون میرفت. چون یک تفاوتی داشت. نمیخواهم تحلیل کنم اما از این باب مطمئن بودم که عراق دارای مرجعیت دینی بود. در سوریه این نبود و آنها هر کاری خواستند کردند. در عراق آیتالله سیستانی وقتی که حکم مقابله داد مطمئن بودیم که آنها بار خودشان را میبندند و البته در عراق یک اتحادی بود یعنی تنوع مذهبی و اینها کمتر بود. شیعیان چون در عراق غالب بودند و مرجعیت دینی داشتند مطمئن بودم بزودی اینها میروند کما این که این اتفاق افتاد. هنوز توی سوریه درگیرند ولی عراق دیگر تقریبا پاک شده از این قضیه و هر از گاهی یک اتفاقاتی میافتد. اما یک سختیهایی در سوریه کشیدم. خیلی خستهام کرده بود. خودیها خستهام کرده بودند. بچههایی که توی فضای خبری و رسانهای هستند مخصوصا اینها را درک کردند. متاسفانه باید بگویم اصولا ما وقتی یک جایی به کمک نیاز داریم کسی کمک نمیکند. یک روزی مثلا من یک سفر از طرف موسسه فلان رفته بودم سوریه آن موسسهی بهمان چون رقیب این بود میآمد حال آن را بگیرد حال من این وسط گرفته میشد. کار من را لنگ میکرد. سفر بعدی ممکن بود برعکس بشود. یکی دو تا سفر را من خودم پاشدم رفتم بیروت و از بیروت رفتم دمشق. یک مقدار البته سخت بود ولی خب به هر ترتیب من انگیزهاش را داشتم. خیلی سخت گذشت توی سوریه یعنی واقعا پیر شدم. این موهایی که میبینید الان کچل شده همهاش به خاطر آن پنج شش سالی است که توی سوریه بودم ولی من با یک انرژی و یک تجربهای عراق را شروع کردم و این قول را به خودم دادم و گفتم در عراق جایی میروم که هیچ ایرانی نباشد. چون اینها نمیگذارند کار کنیم. حالا این عقبهاش خیلی آزاردهنده است فقط یک جملهای به شما گفتم. میدانستم آنجا کسی کمک نمیکند ولی لطف خدا بود که من یکی از دوستان عکاس عراقی را که از سالهای قبل میشناختم خیلی اتفاقی پیدا کردم که این برای یکی از این لشکرهای حشدالشعبی و مردمی توی روابط عمومیش عکاسی میکرد. این پل ارتباطی من شد برای عراق و چقدر خوب کارم پیش رفت. حالا آنها هر تستی میخواستند مطمئنا کردند، هر نوع استعلامی، تحقیقی در مورد من کردند ولی دیگر بعدش من راحت بودم. من چهار سال به عراق رفت و آمد میکردم، سفرهای متعدد و چقدر هم خوب توانستم جاهای مختلف این مناطق درگیری و عملیاتی را عکاسی کنم. از زمستان بسیار بسیار سرد توی کرکوک تا گرمای بسیار بسیار شدید قائم آنجا را تجربه کردم و یکی از خاطرات تلخ من در جنگ هم در قائم بود. خب ما افتادیم با یک سری از این بچههایی که البته عراقی بودند ولی چون تیپشان تیپ کارمندی و روابط عمومی بود آمده بودند برای یک جایی عکس بگیرند و برگردند. درک نمیکردند که الان یک نفر از یک کشور دیگر پاشده آمده آنجا با هزینهی شخصیش، بدون هیچ سفارشی و بر انگیزه قلبی. ما آن منطقهای که رفتیم دوازده ساعت با لنکروز گاز دادیم توی بیابان خشک که آب نبود وقتی رسیدیم آنجا. ما سه چهار روز را اینطوری گذراندیم به سختی… یعنی گرم بود و وسیلهی خنککننده اصلا نبود. بچههای اصطلاحا چک و خنثی رفته بودند توی همین خانههایی که داعش قبل از ما رفته بود و خراب کرده بود و آنها را پاکسازی کرده بودند.هرچه بود،بمب و اینها را خنثی کرده بودند و ما شبها توی همان وضعیت میخوابیدیم. سه چهار روز را تحمل کردیم. یواش یواش این کامیونهای آب آمدند. تانکرهای آب آمدند. آب گرمی آمد که بتوانیم یک حمامی بکنیم. این چند نفر از نظر خودشان کارشان تمام شده بود و میخواستند برگردند. حالا من هم اصرار که میخواهم بمانم. من سختیهای زیادی را گذراندهام حالا که نیروها دارند میآیند، پشتیبانی دارد میشود کجا برگردیم؟! حریف اینها نشدیم و برگشتیم بالاخره. اینها گفتند نه ما نمیتوانیم تو را اینجا بگذاریم، مسئولیت دارد. هیچ چیز برگشتیم. من بالاخره از عراق برگشتم. حالا عراق سختیهای کاری بود اما کسی مزاحمم نبود چون رفتم یک جایی که هیچ ایرانی آنجا نبود راحت کار کردم. این آخرین سفرم به عراق بود که دقیقا بد تمام شد یعنی میدانستم چه اتفاقی قرار است آنجا بیوفتد، آنجا قرار بود عملیاتی بشود. این قائم نقطهی اتصال عراق و سوریه بود و قرار بود از عراق عملیات کنند بروند توی سوریه. آن طرف هم تو سوریه عملیات کنند به سمت عراق و داعشیها را آن وسط لت و پار کنند. من میدانستم چه عملیاتی قرار است اتفاق بیوفتد ولی اینها، این فرصت را از من گرفتند و حالا من عصبانی… داغون… خیلی ببخشید به خودم گفتم تو غلط میکنی دیگر بروی جنگ و فلان و اینها…خسته، کوفته برگشتم نجف و یک بلیط گرفتم و برگشتم تهران. شدیدا داغون بودم. به خودم گفتم تو بیجا میکنی دیگر پابشوی بروی عراق. بس است دیگر. گرفتی دیگر حالا دهتا، پانزدهتا عکس میخواهی بگیری… باب است توی رسانههای ما ده تا عکس میگیرند بعد هم میگویند ما عکاس جنگیم ولی این برایم مهم نبود. من باید ته این قضیه را در میآوردم، میبودم. یعنی من خودم را جزئی از آن رزمندهها میدانستم. حالا البته این یک اعتراف حرفهای است. شاید درست نباشد. آقا ما برگشتیم. نزدیک اربعین بود. یک ماه مانده بود به اربعین گفتم اصلا اقدام نمیکنم. اعصابم خراب، گفتم دیگر پایم را عراق نمیگذارم. عصبی بودم. بیست روز مانده بود به اربعین اصلا حرفش را نزن. ده روز… دو روز مانده بود به اربعین یک دفعه من نیت کردم گفتم مگر میشود با امام حسین قهر کرد. مگر میشود نرفت؟ آقا ما گفتیم خب برویم. حالا دو روز مانده، پس فردا چطوری برویم؟! بلیط؟! حالا تنها راهش این بود که با هواپیما میرفتم. رفتم گفتم باشد بگذار حالا فعلا بروم من سفارت، ویزا را گرفتم و همان موقع از سفارت آمدم بیرون و یکی از بچهها زنگ زد که اسم نمیآورم گفت که کجایی؟ گفتم تهرانم. هیچی خانهام. گفت نرفتی اربعین؟ گفتم نه الان تصمیم گرفتم بروم ولی خب الان دیگر فکر نمیکنم. گفت ببین یک آدم خیری یک پولی به من داده گفته خرجش کنم برای اربعین… بهش گفتم من بلیط هواپیما میگیرم برای یک عکاسی… الان زنگ زدم به تو اگر میتوانی بروی برو. گفتم دمت گرم واقعا طلبیده بود. یک بلیط هواپیما گرفتم و دمشان گرم برای اولین بار توی زندگیم توی first class نشستم. رفتم عراق. حالا ما رسیدیم آنجا با همان خستگی ولی رفته بودم فقط با امامحسین قهر نکرده باشم ولی اصلا حوصلهی عکاسی نداشتم. یک روز گذشت، یک روز قبل از اربعین رسیدم آنجا، اصلا حوصلهی عکاسی نداشتم. دوربین را انداختم روی شانهام گفتم بروم جز این بچههای اربعین باشم یک نگاهی هم به حرم بکنم. سلام بدهم توی نجف. هیچ چیز کاسب نشدم و برگشتم. اصلا حال عکاسی هم نداشتم. فردایش که صبح اربعین بود به خودم گفتم میروم دیگر. مینشینم توی یکی از این ماشینها میروم سمت کربلا ولی اینقدر باز بی انرژی و خسته بودم حال عکاسی کردن نداشتم. همینطوری سرم توی گوشی بود. اینترنتی یک بلیط هواپیما رزرو کردم برای فردا صبحش. گفتم خب بروم وسایل را جمع کنم. فردا صبحش حدود شش و هفت صبح بود که دیگر اینقدر خسته بودم رو به حرم گفتم ما که آمدیم ولی خدایی این رسمش نبود. چقدر من عراق اذیت شدم. برگشتم بروم، روی پل عابر پیادهای بودم زیرش دیدم یک خانوادهای خیلی عجیب یک برانکاردی دارند میبرند که یک خانمی رویش دراز کشیده و خانوادگی دارند این را هل میدهند. خیلی هم عکس خوبی بود. من تنها عکسی که توی اربعین گرفتم آن یک فریم بود و چقدر هم خوب جواب داد و خوشبختانه آن شد سرمایهی عکس من از آن اربعین. این را گفتم بدانید که آن عکاسی که عکس میگیرد صرفا آن لحظهای نیست که شاتر را میزند. یک عقبهی فکری دارد. قرمز و آبیش را کاری ندارم. با این عقبهی فکری میآید عکس میگیرد. دنبال یک سوژهای میرود. پیداش میکند. از اینور میگیرد یا از آنور میگیرد. مینشیند یا پا میشود. همهی اینها ناخودآگاه به آن عقبهی ذهنی برمیگردد که خیلی موثر است. در غیر این صورت اگر اینجوری نباشد ما تبدیل میشویم به آدمهایی که داریم صرفا تولید انبوه میکنیم و داریم با ترکیببندی و کمپوزیسیون بازی میکنیم که عکسهای فقط قشنگ بگیریم و مخاطب لذت ببرد. من چون حرفهای اصلیم توی فیلم و عکسهایی هست که توی پارت بعدی نمایش داده میشود صحبتم را اینجا قطع میکنم. این را هم تکرار میکنم شروعمان قرار بود جذابتر باشد ولی نشد. چیز عجیبی هم نیست.