در حاشیه نمایش عکسها در حلقه هنر
حلقه تحلیل مجموعه عکس «دنیای درون» اثر حمید صفآرا با حضور شخص هنرمند، شعیب حسینی، کارشناسارشد گرافیک، محمدرضا چیتساز، کارشناس گرافیک و فواد تجلی، کارشناس گرافیک سه فعال در عرصه عکاسی و حضور اتفاقی محمد دادخواه، کارشناس عکاسی از دانشگاه هنر در جلسه ششم حلقه هنر پس از به نمایش درآمدن عکسها در سالن فارابی دانشگاه هنر، برگزار شد، «دنیای درون» جستجویی شخصی در روابط اجتماعی عابران پیاده در محلات مختلف تهرانی در خردادماه سال ۸۸ است که عکاس در آن به بروزی پیچیده از دنیای درونی رهگذران پیاده دستیافته است. متن گفتگوی حلقه تحلیل به صورت کامل به شرح زیر است.
صفآرا: به نام خدا. خدمت دوستان سلام عرض میکنم. عکسهایی که امروز میبینید، عکسهایی است که برای پروژهی پایاننامهام گرفته بودم. عکسها را مشاهده میکنید. این عکسها در سال ۱۳۸۸ و چند هفته قبل از شلوغیهای فتنه ۸۸ گرفته شدهاست. در آن زمان شرایط فتنه در جامعه حاکم بود و فضا شاید امنیتی بود. این پروژه باعث شد بین مردم بروم و اعتماد آنها را جلب کنم و به تهیهی عکسها بپردازم. شروع این پروژه از یک دغدغهی شخصی بود. دغدغهی ارتباط با دیگران. هرچه به جلوتر میرویم ارتباط گرفتن در جامعه سختتر میشود. با این کار میخواستم در حد خودم، به مخاطبانی که آثار را میبینند تلنگری بزنم.
وقتی در خیابان حرکت میکنیم، ممکن است انرژیهای متفاوتی از افراد دریافت کنیم و این در کار ما تأثیر دارد و ارتباط هم از همین جا شکل میگیرد. این نوع انرژیهای دریافتی روی اخلاق و گذران روزهایمان تأثیر دارد. این تجربه را همهی ما داشتهایم. اگر با افراد بشاش و شاد مصاحبت داشتهباشید روزتان، روز خوبی خواهد بود، در این روزها سرحالتر هستید و به راحتی، روز را ادامه میدهید. برعکس این قضیه هم صادق است. اگر با افرادی که اخم کردهاند، ناراحت هستند، افسردهاند، چهرههای درهم کشیده داشته باشند، برخورد کنیم معمولا حس خوبی از آنها نداریم. البته اینطور نیست که بهطور کامل دوست نداشتهباشیم با آنها رابطه برقرار کنیم لیکن حس خوبی نداریم و تا جایی که بتوانیم سعی میکنیم در آن شرایط قرار نگیریم.
کلیت عکسها، کاملا موضوع محور است. به شخصه نخواستم که وارد مباحث فرمی شوم. رنگ هم در عکاسی بسیار تأثیر دارد. نکات مؤثر در عکاسی را لیست کردم. بهنظرم آمد که اگر رنگ و فرم از آن گرفته شود حس درونی چهرهها را بهتر نشان میدهد.
عکاسی از مردم سختیهای خودش را دارد. کسانی که تجربهی این کار را دارند میدانند که جلب اعتماد کسانی که در خیابان رفتوآمد دارند و شما را نمیشناسند بسیار سخت است. جزء یکی از سختترین پروژههای عکاسی است. خود ما هم که هنر خواندهایم و در جریان مطلب هستیم، اگر ببینیم کسی در خیابان در حال عکاسی کردن از ما است، شاید صورتمان را برگردانیم و شاید حس واقعی خود را نشان ندهیم و لبخندی روی صورت خودمان قرار دهیم و … و هرکس نسبت به موقعیت اجتماعی که دارد این برخوردش متفاوت است.
برای این پروژه، برای هر عکس حدود یک ساعت وقت گذاشتم. چندین بار عکسبرداری تکرار شد تا این چهرهها بدون فضای مصنوعی و بدون نگاه کردن به دوربین و بدون تمام نکاتی که ما را از درک واقعی این چهرهها دور کند، گرفتهشوند. میخواستم از اینگونه فضاها دور شوم. بهخاطر شرایط آن زمان و عدم اعتماد مردم بهنظر خودم این کار معجزه بود. این که توانستم مردم را مجاب کنم که از آنها عکس بگیرم. هیچ کدام آنها طفره نمیرفتند و با گرفتن عکس از آنها مشکلی نداشتند. خیلی از افراد هم نمیدانستند که از آنها عکس گرفتهام. قاعدتا هم نباید میدانستند زیرا باید چهرهی اصلیشان را نشان میدادم.
دربارهی موضوعی کلیتی را خدمتان عرض کردم. میخواهم جزئیتر به آن بپردازم. وقتی ما در اجتماع با افراد مختلف ارتباط برقرار میکنیم، این نکته مهم است که این اجتماع به چه شکلی ما را به هم نزدیک میکند. هرچه دو نفر به هم نزدیکتر شوند مسلما رابطهی مستحکمتری نیز خواهند داشت. با خیلی از چهرههایی که در طول روز از کنارشان رد میشویم و حتی در محیطهایی مثل دانشگاه، که فضای آشناتری برای ما دارد با آنها برخورد داریم اینگونه رابطهها شکل نمیگیرد. این نکته کمکم فضاها را سرد میکند. ارتباطات کم میشود و در نتیجهی آن، رفتوآمدها هم کم میشود. این اتفاق علاقهها را کم میکند که منشأ یک ضرر و یا حداقل باعث دور شدن یک خیر و منفعت از ما است. نمیخواهم وارد مسائل اخلاقی شوم و منظورم بیشتر بعد اجتماعی مطلب است. این مطلب دغدغهی خودم هم بود. حیف است که ما از کنار یکدیگر رد شویم رابطهای با افراد نداشته باشیم. شاید به ذهنتان برسد که وقتی در خیابان هستیم نمیتوانیم با تکتک افراد رابطه برقرار کنیم و با آنها صحبت کنیم، اما ما میتوانیم با چهرهی خودمان فضای خوبی را برای دیگران ایجاد کنیم. این اتفاق با یک لبخند یا یک نوع رفتار خاص میسر است. البته توجیههای مختلفی وجود دارد. خستگی، شدت کار، گرما و … که همهی این موارد تاثیر دارد اما این اتفاق ما را دور میکند از چیزی که در ذهنمان داریم. از بهتر شدن گذران زندگیمان. در تمام کارهای روزمرهی ما هم تأثیر دارد.
به نتیجهی خاصی نمیرسد. تمامی اتفاقات برداشت شخصی من است. یک تلنگر است. اینکه خودمان را جای کسی بگذاریم که در حال دیدن عکس است و حتی جای کسی که عکس از او گرفته شدهاست. اگر من بودم چه طور برخورد میکردم؟ اگر کسی درحال برقرار کردن ارتباط با من یا حتی در حال گذر کردن ساده از کنار من است، من را چه طور میبیند؟ من چه طور میتوانم فضای بهتری برای او ایجاد کنم؟ با این کار خودم هم سبکتر میشوم و راحتتر هستم و میتوانم تاثیر کوچکی روی فرد مقابل، اطرافیان و اجتماع خودم بگذارم. کلیت کار با این هدف انجام شد. علاقهمند هستم که فرصت دوبارهای پیش بیاید و این کار را ادامه دهم. چهار سال از این کار گذشته اما هنوز موفق به تکرار آن نشدهام. شرایط خاص کشور و خودم طوری رقم خورده که نتوانستم فعلا برای این کار وقت بیشتری بگذارم.
از نظر فنی، این عکسها با دوربین دیجیتال گرفته شدهاست. از پایینترین مناطق تهران تا بالاترین مناطق آن سوژههایی در کارهای من هستند. البته اگر بازار تهران را پایین بنامیم. از بازار نتوانستم پایینتر بروم. از بازار تهران شروع کردم تا مناطق بالای شهر مثل تجریش و زعفرانیه. میخواستم تفاوت این دو را بدانم. این که چه فرقی بین این مردم هست. میگویند که رفاه، راحتی را به همراه دارد و افراد خوشحالتر هستند. رفاه باعث آرامش انسان است. اما دیدم که اینطور نیست. افرادی هم که در پایین شهر زندگی میکنند و بهطور روزمره در شهر رفتوآمد دارند، شاید در حدی که من مشاهده کردم، از نظر ظاهری با افراد بالای شهر تفاوتی نداشتند. قصدم مقایسه نبود. فقط کنجکاو بودم. میخواستم بدانم که واقعا چه تفاوتی دارد. باید وقت میگذاشتم و میرفتم میدیدم. بین مردم بودن را دوست داشتم و دارم. این پروژهی مستند هم بهخاطر همین ویژگی من است. اما دیدن که واقعا فرقی ندارند. البته به برداشت مخاطب هم بستگی دارد. ممکن است نظرات متفاوت باشد.
حسینی: بسم الله الرحمن الرحیم. آقای صفآرا در بحثهایی که داشتند، کارشان را به خوبی تشریح کردند. برای مقدمه کلیتی را خدمتتان عرض میکنم. وقتی تحلیلی را از یک تصویر ارائه میدهیم، مخصوصا در فضای عکس، عکسهایی که با انسان سروکار دارد، نگاهمان فرمال نیست و فرمها را در نظر نمیگیریم. با درنظرگرفتن اینکه آقای صفآرا در این زمینه به این مهارت رسیدهاند که میتوانند در کارها، ترکیببندی و فرمهای جدید ایجاد کنند و در این زمینه شکی نیست. وقتی وارد بعد مفهومی و روانشناسانهی تصویر میشویم، ابتدا به سراغ اندام حسی و چهرهی انسان میرویم. باید در عکس ببینیم که اندام چه صحبتی با ما میکند. اگر مشتی گره کرده است، باید ببینیم که این مشت نشانهی اعتراض است؟ نشانهی دعواست یا نشانهی اضطراب؟ تمامی این نکات ممکن است وجود داشته باشد. بعد به سراغ چهره میرویم. چهرهای که نشان میدهد چه رابطهای بین انسانها، بین اشیا، بین انسان و اشیا و حتی آن کسی که دوربین را به سمت مخاطب نشانه رفتهاست وجود دارد. این مسألهی اول است.
مسألهی بعدی، پسزمینهی کار است. منظور از پس زمینه، یعنی اینکه آن فرد در آن فضا چهکار میکند؟ چه ارتباطی بین آن فرد و فضا وجود دارد؟ افرادی که در این فضا جمع شدهاند چه میخواهند بگویند. باید از عکسی که گرفته شده است پس زمینهای بدهیم. عکس قابلیتی دارد که شاید خیلی از هنرها ندارند. زمان بعد و قبل از یک اتفاق را، در یک فیلم داریم، نقاشی هم همینطور است. در این هنرها زمان سیال است. لیکن در عکاسی این اتفاق نمیافتد. فریمی وجود دارد که دائما میتواند رفتوبرگشت داشتهباشد. زمان رفتوبرگشت داشته باشد. با این کار میتوانیم ببینیم که این ارتباطات چگونه شکل گرفته است. با این کار اطلاعات فرامتنی از موضوع به دست میآید. این که این عکس در حال روایت کردن چه اتفاقی برای ما است؟ اتفاق خاصی از زمان است یا خیر؟
کسی که عکسها را مشاهده میکند پیشزمینهی فرهنگی، اعتقادی و به معنای دقیقتر جهانبینی خاصی دارد. براساس مطالعاتی که انجام دادهاست و براساس رشدی که در آن برهه از زمان برایش اتفاق افتادهاست، ممکن است که عکس را بهگونهای تحلیل کند که گویی خودش در درون آن قرار گرفتهاست و با این کار ارتباط خودش با افراد را تجزیه و تحلیل میکند.
عکسهای آقای صفآرا هم از این قضیه مستثنی نیست. کارهایی که از آقای صفآرا دیدیم فرمهای بدیعی نیست. فرمهای زیباتری از ایشان میتوانستیم ببینیم. لیکن ایشان در این کارها اصلا دنبال فرم نبوده و دغدغههای دیگری داشته است و فقط خواسته که آن دغدغهها را بیان کند. اگر دقت کرده باشید در چهرههای افراد عنصر خنده خیلی کم است. ارتباطها خیلی ارتباطهای ضعیفی است. یا اصلا ارتباطی برقرار نمیشود و یا اگر برقرار میشود، خیلی زود از بین میرود. کاملا در تصاویر متوجه این موضوع میشویم. یا اگر ارتباطی وجود دارد اکثرا با اشیا است. در یک تصویر هم دیدیم که این ارتباط با یک حیوان شکل گرفته است.
این اتفاقات دغدغههای امروزی است. من از نزدیک آقای صفآرا را میشناسم و میدانم که این دغدغه برای او خیلی مهم است . تعداد عکسها را نشماردم اما فکر کنم حدود 26 عدد بود. در این عکسها حتی یک کادر عمودی هم مشاهده نمیکنید. همهی کادرها افقی است. بهنظر من اگر بعضی از عکسها را عمودی میگرفت، قدرت بیان آنها بیشتر میشد. زیرا بعضی از پیشزمینهها و پسزمینههایی که در عکس میبینیم تعدادی فضای شهری است که ما در این فضای شهری حتی نمیتوانیم ساختمان آرامشبخش ببینیم. پلهای سفت و سخت میبینیم، فضای شهری خیلی محکم است. حتی آن پلههایی که در یکی از عکسها بود با عنصری که، عنصر نامنظمی است(صندلی)، همهی این نکات نشاندهندهی این است که همهی عوامل روی انسانها و ارتبطاتشان تأثیر میگذارد حتی معماری. فکر میکنم که فضای افقی بهصورت عمدی انتخاب شدهاست که آرامشی ظاهری به ما القا کند. اگر به نکات تصویر وارد شویم میبینیم که کادر افقی نشانهی آرامش است. اما وقتی که وارد جزئیات تصویر میشویم، میبینیم نه، این آرامش فقط میخواهد ما را وارد موضوع کند که در شهرهای شلوغ مثل تهران این نکته قابل مشاهده است.
دلیل گرفتن رنگ از کار هم، به گفتهی خودشان همین دغدغهای است که دارند. همین روابطی که شکل نمیگیرد. البته سلیقهی شخصی من میگوید که اگر رنگ را میآوردید خیلی بهتر میشد. بعضی از افرادی که رنگ را از عکس میگیرند و البته شما اینطور نیستید، از ترکیب کردن رنگها فرار میکنند. از ترکیببندی رنگی در عکس میترسند. میترسند که رنگ از انتقال مطلب اصلی، که مورد نظرشان هست، جلوگیری کند. ای کاش این کار را میکردید. شما که کادر خود را افقی انتخاب کردهبودید، بهتر بود که رنگ هم میآوردید. با این کار مخاطب متوجه میشد که این رنگها هم، دروغین هستند. این رنگها پایدار نیست. درسته فضایی که افراد در آن ارتباط برقرار میکنند رنگی است اما ارتباطات آنان رنگی نیست. به همین مقدار اکتفا میکنم تا سایر عزیزان نیز صحبت کنند.
چیتساز: بسم الله الرحمن الرحیم. من از آقای صفآرا بابت کارشان تشکر میکنم. وقتی به عکسهای آقای صفآرا نگاه میکردم، در نگاه اول، عکسهای معمولی و فاقد ترکیببندی را دیدم. اینکه در پیادهرو راه رفتهاید و با موبایل از دنیای اطرافتان عکس گرفتهاید. ولی وقتی بیشتر دقت میکنیم میبینیم که نگاهها متفاوتتر و ریزتر است. گویی میخواهد چیزی را به ما بگوید. انگار افرادی که سوژه هستند نمیدانند که شما حضور دارید و شما به خلوت آنها در پیادهرو نزدیک شدهاید. شاید پیادهرو فضایش طوری نباشد که خلوتی را برای کسی ایجاد کند اما در این عکسها افراد را با محیط اطرافشان راحت میبینیم. فکر میکنم این کار خیلی سخت باشد. این که از افراد طوری عکاسی شود که حضور عکاس را حس نکنند و عکاس برای سوژهاش مثل میز یا صندلی یا درخت داخل پیادهرو باشد! در این حالت شما از آنها عکسی بگیرید که در همان حسوحال و با همان ارتباط قبلی، با محیط اطرافشان باشند. علاوه بر اینکه خود این موضوع، کار سختی است، در سوژهی عکس هم این اتفاق دیده میشود. انگار عکاس میخواسته که خودش را هم پنهان کند و عکاس بودنش، تکنیکهای عکاسی، ترکیببندیهای خاص و یا حتی همان شناختی که از رنگ دارد را پنهان کند و فقط خود سوژه را مطرح کند و نگاه مخاطب را به سمت خود سوژه سوق دهد. این اتفاق عکس را مستندتر و واقعیتر میکند. همانطور که آقای حسینی فرمودند، کادر و پوزیشنهای موضوع دائم تاکید میکند که روابطی که مردم با محیط اطرافشان دارند، روابطی گذرا و سریع است. ممکن است شما در دو ثانیه، ده عدد از این عکسها را تجربه کردهباشید. هر فردی که در خیابان از کنار شما رد میشود چنین تجربهای را انتقال میدهد. شاید تابهحال به آن دقت نکرده باشیم اما این اتفاق افتاده است.
ثبت این لحظات، به عنوان یک عکس، بهعنوان اثری که ثابت میماند و شما میتوانید دائما به آن نگاه کنید و به آن لحظه فکر کنید که چه اتفاقی بین آن فرد و محیط اطرافش میافتد، اتفاق جالبی است. در اکثر عکسها ارتباط سوژه با اطرافش، نگاه آن طرف یا موقعیت قرارگیری او، در حال حرکت یا در حال راه رفتن است. این موقعیت در تمامی عکسها تکراری است. لیکن نگاهها بهگونهای است که میتوان برای هرکدام از آنها داستانی تعریف کرد. این که آن فرد به چهچیزی فکر میکند؟ با منظرهای که مقابل دیدگانش است چه رابطهای برقرار میکند؟ در این حالات داستانی در شکل سوژه اتفاق میافتد. وقتی به عکسها نگاه میکنیم، دهها داستانک میتواند برای هریک از این افراد و برای هریک از این عکسها تعریف شود. اما خیلی کوتا هستند و میتوانند برای شما جرقهای را ایجاد کنند. برای ایدههای بعدی، کارهای بعدی و یا حتی شما میتوانید در ذهنتان، داستانی را در پس تمام این اتفاقات ایجاد کنید. بهنظرم نقطهی قوت این آثار این نکته است، اینکه شما خواسته یا ناخواسته توانستهاید خود را پنهان کنید و عکاس بودن خود را به رخ مخاطب نکشید. این آثار، واقعا عکسهای مستندی است. میشود بهعنوان عکسهای مستند به آنها نگاه کرد، نه عکسهای آقای صفآرا! تعدادی عکس مستند از خیابان. همین.
تجلی: به نام خدا. من هم از آقای صفآرا ممنونم و همینطور از شما که وقت خودتان را به شنیدن حرفهای ما اختصاص دادید. امیدوارم که برنامهی حلقهی هنر مفید باشد و به جای خوبی برسد، همینطور که الآن پیش میرود. همانطور که سایر دوستان هم گفتند، عکسهای آقای صفآرا، عکسهایی هستند که زندگی روزمره را نشان میدهند. فضاهایی هستند که هرروز با آنها درگیر هستیم و میبینیم. پلانبندی خوب عکسها، حرکت زیادی را به مخاطب القا میکرد ولی نکتهی جالبی که توجه من را جلب کرد و تقریبا در تمامی عکسها هم دیده میشد، این بود که یک کادر مثلثی در تمامی عکسها غالب بود.
این اتفاق مربوط به زمانی میشود که ایشان، این آثار را عکاسی کردند و فضایی که در جامعه حاکم بود و حسی که ممکن بود خود عکاس داشته باشد و یا نه، وضعیتی که هر روز در فضای شهریمان با آن درگیر هستیم. یعنی این مثلث را در تمامی عکسها، حالا در بعضی موارد رو به سمت راست و در بعضی دیگر به سمت چپ. در پلان اول تمامی عکسها هم یک شخصیت انسانی را میبینیم. این اصلیترین نکتهای بود که تمامی عکسها دیدم که این، استرسی که در عکاسی شهری وجود دارد، چیزی است که هر روز با آن درگیر هستیم. کادرهای مثلثی و فرمهای سنگین چیزی است که تمامی مردم در آن حرکت میکنند و با آن مواجه هستند و نتیجهی آن چهرههایی است که در عکسها، در اجتماع و هر روز میبینیم.
صفآرا: از دوستان خیلی ممنونم. این دور نقد، به تعریف گذشت. در دور دوم به سراغ ایرادات بروید که من از آنها استفاده کنم.
حسینی: همانطور که از اول گفتم نباید نگاهمان به عکسهای آقای صفآرا فرمی باشد. نگاه فرمی، ترکیببندی و اینکه اثر به چه شکل خواهد بود، شاید در نهایت به مفهوم تصویر کمک کرده باشد، ولی چون دغدغه، ارتباطات انسانی است، چهرههای انسانی در کارها حرف اول را میزند. حتی در بعضی از عکسها این طور القا میشود که سوژه خیلی به گرفتن عکس از خودش علاقهای ندارد. آن سوژه چهرهاش را در هم کرده و گویی به این کار علاقه ندارد. اما سوالی که از آقای صفآرا دارم و احساس میکنم در عکسها کم دیده میشود، این است که چرا سکون نیست؟ چرا افراد در حال حرکت هستند؟ میخواهند عبور کنند، بگذرند، نمیخواهند بایستند، نمیخواهند بشینند. شما این عکسها را در بسترهای مختلف اجتماعی نگرفتهاید، فقط در فضاهای خیابانی این عکسها دیده میشود. چرا به پارک نمیرود؟ چرا وارد فضای ورزشی نمیشود؟ فضاهایی که ممکن است در آنها نیز ارتباطات، محکم نباشد. ارتباطات در حد همان یک ساعت باشد که افراد با یکدیگر برخورد میکنند. این کار علت خاصی داشتهاست؟
صفآرا: من نمیخواستم کار به مقایسه کشیده شود. نمیخواستم بگویم که مردم در فضای پارک با این چهرهها هستند، خندان هستند یا نیستند. فضای خیابان، فضای خرید یا تفریح برایم مهم نبود. زیرا بحثم مقایسهای نبود. نکتهی آن، این است. نکتهی دیگر اینکه، راه رفتن عملی است که خیلی انرژی از انسان میگیرد. هنگام راه رفتن تمامی اندام انسان درگیر هست. کسانی که زیاد پیادهروی میکنند صحبتهای من را درک میکنند. در بعضی زمانها هنگام راهرفتن، مجالی برای فکر کردن ایجاد میشود. خود من این طور هستم. برای فکر کردن گوشهای نمینشینم و زیاد عمیق نمیشود. احساس میکنم انسان هنگام راه رفتن، در ذهنش وارد فضای دیگری میشود. در عین حال که انرژی زیادی مصرف میکند، به فکر و تخلیات خودش میپردازد. نمیدانم دلیل این کار چیست؟ شاید دلیلش کمبود وقت است که باید در خیابان تمام کارهایت را انجام بدهی تا به خانه برسی. واقعا نمیدانم. اما واقعیتی است که وجود دارد و همهی ما آن را تجربه کردهایم. اگر هم به عکسها دقت کنید، تمامی چهرههایی که در عکسها میبینید، در حال فکر کردن هستند، یا دارند با تلفن صحبت میکنند یا حتی اگر کاری نمیکنند از حالت چهرهی آنها میتوان فهمید که در ورای مکانی که هستند، در حال فکر کردن به چیز دیگری هستند. حالا عمیق یا سطحی فرقی نمیکند. کاری هم ندارم که به چه چیزی فکر میکنند. مهم این است که در این فضا اتفاقاتی در حال رخ دادن است. این به برداشت ما از چهرهها کمک میکند برای همان ارتباط برقرار کردن با افراد. دلیل اصلی این بوده است.
حسینی: من نقدی مطرح کردم و دوست دارم جواب شما را بشنوم. فکر میکنم اگر رنگ در کارتان بود، باز هم این توان را داشت که این روابط ضعیف را برملا کند. روابط ضعیفی که بین انسانهایی است که در شهرها رفتوآمد میکنند. چرا رنگ را حذف کردید؟ علت ترکیببندی داشتهاست یا دلیل دیگری؟
صفآرا: نه. اصلا علت ترکیببندی نداشتهاست. قاعدتا اگر میخواستم رنگی کار کنم مطمئنا به ترکیب رنگ آن هم فکر میکردم. سراغ سوژههایی میرفتم که در عینحال که مدنظر من باشند، بتوانند به موضوع من کمک کنند و ترکیب رنگ درستی هم داشته باشند. همانطور که در صحبتهای دوستان هم گفته شد، نکتهی اصلی این اتفاق این است که وقتی یک عکس دیدهمیشود، نکاتی در آن است که ممکن است برای افراد جذابیت داشته باشد. این جذابیتها یا فرمی هستند، یا رنگی، یا حسی. در این موضوع چون با افراد سروکار داریم منظورم از حس، بیشتر حس چهره است.
جدا از اینکه از رنگ استفاده بکنیم یا نه، رنگهای تصویر به دو بخش تقسیم میشود. اول، رنگهای محیطی که شامل ساختمانها، درخت یا احیانا اگر ماشینی باشد میشود. دوم، لباسهای این افراد است. این تجربهی شخصی من بود و من در پروژهی خودم نیز امتحان کردم؛ افرادی که لباسهایشان رنگ داشت، شاد یا تیره بودن آن مهم نیست، مثلا رنگ زرد، قرمز، آبی و…، هرکدام این رنگها به نوعی در چهره تأثیر میگذاشتند. حس خود من، به عنوان یک عکاس با این اتفاق نسبت به سوژههایم خیلی فرق داشت. چون دغدغهی اصلی من این بود که مخاطب را چهرهی این افراد توجه دهم، رنگ را حذف کردم. همانطور که میدانید وقتی در کاری رنگ میآید اثر را جذاب میکند. من این خطر را همیشه احساس میکنم که ممکن است که رنگ من را از آن چیزی که میخواهم دور کند. مخصوصا چهره که الآن موضوع و محوریت کار من بود. بهنظرم آمد که باید رنگ از این کارها گرفته شود تا بتوانیم به لایههای عمیقتر برسیم، یا حداقل همین لایهی سطحی که هست، فارغ از جذابیتهای حاشیهای دیده شود. دلیل من این بود.
دادخواه: عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان دارم. نقطهی عطف این جلسه من هستم. قرار نبود کسی بیاید و دربارهی حرفی که الآن میخواهم بزنم صحبت کند. این حرفها را برای این نمیزنم که دوستان عزیز گرافیست هستند و من عکاس هستم. تعدادی نکته به ذهنم رسید که دیدم جای آنها در صحبتها خالی است. خیلی پراکنده مطالبی را یادداشت کردم و امیدوارم که بتوانم آنها را به نظم بکشم.
آقای صفآرا طی یک بحث روانشناسی این موضوع را مطرح کردند که شادی، توسط لبخند ما انتقال پیدا میکند و اگر در چهرهی ما غم باشد طرف مقابلمان نیز ناراحت میشود. این موضوع را به نقد کشیدهاست که چرا در جامعهی ما همهی افراد ناراحت هستند. کمتر کسی به موضوع اینطور نگاه کرد. اینکه حالا چرا آن افراد ناراحت هستند، چه اتفاقی باعث آن شده است، آفتاب است و … اصلا مهم نیست. مهم این است که ایدهای دارد و میخواهد آن را برای مخاطبش مطرح کند. مهم این است که الآن، حالتی که دارد، چهرهاش و حس او، بسیار ناراحتکننده است. این در جامعهی ما اتفاق افتادهاست. ما میبینیم که از مقابل هرکسی میگذریم ناراحت است. دوستان دربارهی ترکیببندی و فرمال بودن آثار بحث میکردند. بهنظرم در این کار، اینگونه مباحث جایگاهی ندارد. فرد عکاس قصد بیان ایدهای را دارد. دیگر از ترکیببندی گذشته است.
آقای صفآرا هدفی از این آثار داشتند ولی به هدفشان نرسیدند. دنیای درونی را یک پیشفرض و ایده تعریف کردند که از منتقدین و سوالکنندگان، هیچکس به آن نپرداخت. تمامی حرفهایی هم که توسط دوستان زدهشد نشان میداد که افراد سردرگم شدهاند. به آقای صفآرا میتوانم بگویم که در کارشان ناموفق بودند. صحبتی مطرح شد بر این اساس که ما در کشور اسلامی زندگی میکنیم و آدمهای اسلامی هستیم. در بحث هنر به شکل به خصوصی، ما ایدهای داریم و نسبت به موضوع به نوعی فرافکنی میکنیم. من عکس خودم را پیشروی مخاطب میگذارم و ایدهی خودم را بر آن غالب میکنم. خیلی درگیر این موضوع نباشید که چرا این اتفاق افتاده است. موسیقی هم خیلی تأثیر داشت. من برداشتی داشتم که در ادامه میگویم. موسیقی روی این حسی که در مخاطبان ایجاد شد تأثیر زیادی داشت. آن موسیقی مناسب کار شما نبود. شما ایدهای را مطرح کردید که ظاهرا هم حدیث هست، بر این اساس که مؤمن ظاهر خندانی دارد. غمش در درونش هست و در ظاهر شاد است.
آقای صفآرا طی یک بحث روانشناسی این موضوع را مطرح کردند که شادی، توسط لبخند ما انتقال پیدا میکند و اگر در چهرهی ما غم باشد طرف مقابلمان نیز ناراحت میشود. این موضوع را به نقد کشیدهاست که چرا در جامعهی ما همهی افراد ناراحت هستند. کمتر کسی به موضوع اینطور نگاه کرد. اینکه حالا چرا آن افراد ناراحت هستند، چه اتفاقی باعث آن شده است، آفتاب است و … اصلا مهم نیست. مهم این است که ایدهای دارد و میخواهد آن را برای مخاطبش مطرح کند. مهم این است که الآن، حالتی که دارد، چهرهاش و حس او، بسیار ناراحتکننده است. این در جامعهی ما اتفاق افتادهاست. ما میبینیم که از مقابل هرکسی میگذریم ناراحت است. دوستان دربارهی ترکیببندی و فرمال بودن آثار بحث میکردند. بهنظرم در این کار، اینگونه مباحث جایگاهی ندارد. فرد عکاس قصد بیان ایدهای را دارد. دیگر از ترکیببندی گذشته است. اگر وارد تاریخ هنر هم شویم، میبینیم که از زمانی به بعد، ترکیببندی به شکل کلاسیک آن را کنار گذاشتهاند. در درسهای ترکیببندی هم رنگ و بافت و نوع دید را میگویند و سپس میگویند که وقتی تمام این نکات را گوش دادی و یاد گرفتی، حالا باید فراموششان کنی. برو کارت را انجام بده. به این فکر نکن که باید نقطهای را در فلان بخش از صفحه قرار دهم. دیگر بحث این نیست. این نکات را فراموش کن و فقط در پسزمینهی ذهن داشتهباش.
تهران اینگونه دیده میشود که در عکسها دیدید. اگر آقای صفآرا به روستاهای اطراف شهر ما یا همین روستاهای اطراف تهران برود، دیگر افراد را آنقدر عبوس و گرفته و آفتابزده نمیبیند. امیدوارم که پول داشتهباشید و مسافرت بروید و افراد سایر مناطق را هم ببینید. در تهران است که این اتفاقات میافتد و تهران هم همهی دنیا نیست.
ظاهرا همهی دوستان اهل تهران هستند و من اهل تهران نیستم. لهجهی من هم گویای این مطلب است. تهران اینگونه دیده میشود که در عکسها دیدید. اگر آقای صفآرا به روستاهای اطراف شهر ما یا همین روستاهای اطراف تهران برود، دیگر افراد را آنقدر عبوس و گرفته و آفتابزده نمیبیند. امیدوارم که پول داشتهباشید و مسافرت بروید و افراد سایر مناطق را هم ببینید. در تهران است که این اتفاقات میافتد و تهران هم همهی دنیا نیست.
دریچهی دوربین آقای صفآرا را، دریچهی چشم ملکالموت دیدم. اجازه بدهید. بحث پوچی نمیخواهم بکنم. رنگ را عنوان یک چیز پوچ نمیبینم. تمامی انسانهایی که اینجا بودند به گفتهی دوستان در حال حرکت بودند. از میان آدمهایی که در تصاویر دیدیم، حالا کم تعداد یا پرتعداد، یکی از آنها در عکس، انتخاب شدهاست. حتی اگر در پسزمینه باشد، این حس به من دست میدهد که اشاره به یک شخص خاص دارد. تا آنجایی که من یادم است هیچکدام از کسانی که انتخاب شدهاند پشت تصویر نیستند. همه رو به قاب دوربین حرکت میکنند و در حال عبور کردن از این قاب هستند. من این قاب را، قاب مرگ دیدم و آدمهایی که خسته بودند، آفتابخورده بودند، عبوس و درهم بودند، با آن قیافههای گرفته دریچهای برایشان ایجاد شده تا از آن عبور کنند. منظورم از مرگ، عبور از یک دنیا به دنیا دیگر است و منظورم پوچی نیست و فقط منظورم این است که امور دنیایی افراد تمام شود. این دریچه، راه نجاتشان است.
برداشت خودم را نیز دربارهی رنگ مطرح میکنم. دوستان من را بهعنوان کارشناس عکاسی معرفی کردند تا فرم جلسه بههم نخورد و بینظمی ایجاد نشود. ولی نقدهای من بر مبنای کارهای کلاسی و آکادمیک نیست. هربار که خواستم کتاب نقد بخوانم، از این کار خسته شدم و کتاب را بستم و اصلا با روحیات من همآهنگ نیست. عکسهای آقای صفآرا را من قبلا ندیده بودم. ظهر هم فقط چند تا از آنها را دیدم. با این موسیقی خاصی که روی کارها گذاشته شده بود و خیلی تأثیر هم داشت، دریچهی دوربین آقای صفآرا را، دریچهی چشم ملکالموت دیدم. اجازه بدهید. بحث پوچی نمیخواهم بکنم. رنگ را عنوان یک چیز پوچ نمیبینم. تمامی انسانهایی که اینجا بودند به گفتهی دوستان در حال حرکت بودند. از میان آدمهایی که در تصاویر دیدیم، حالا کم تعداد یا پرتعداد، یکی از آنها در عکس، انتخاب شدهاست. حتی اگر در پسزمینه باشد، این حس به من دست میدهد که اشاره به یک شخص خاص دارد. تا آنجایی که من یادم است هیچکدام از کسانی که انتخاب شدهاند پشت تصویر نیستند. همه رو به قاب دوربین حرکت میکنند و در حال عبور کردن از این قاب هستند. من این قاب را، قاب مرگ دیدم و آدمهایی که خسته بودند، آفتابخورده بودند، عبوس و درهم بودند، با آن قیافههای گرفته دریچهای برایشان ایجاد شده تا از آن عبور کنند. منظورم از مرگ، عبور از یک دنیا به دنیا دیگر است و منظورم پوچی نیست و فقط منظورم این است که امور دنیایی افراد تمام شود. این دریچه، راه نجاتشان است، این دریچه، باب دوربین آقای صفآرا بود. این موسیقی روی این حس خیلی تأثیر داشت. درحالی که وقتی در قبل از جلسه چند فریم از آن را دیدهبودم اصلا این حس را نداشتم. دوستان نیز توجه داشته باشند، وقتی به مجموعهای نگاه میکنند موسیقی خاصی که آن را همراهی میکند خیلی در انتقال نوع پیام به مخاطب، مؤثر است. نمیدانم. کس دیگری موضوع را اینطور دیدهاست.
نکتهی دیگر اینکه، دوستان گرافیست کارها را بهصورت تکتک و جزئی میدیدند. این تصاویر را باید در قالب یک مجموعه عکس دید. یک مجموعه اینجا ارائه شدهاست. خیلی دیدم که روی تکعکسها اشاره میشود. این مجموعه در کنار هم معنا پیدا میکند. نمیتوانیم جداجدا ببینیم. من هیچگاه نتوانستهام تکعکسی بگیرم و بگویم از آن راضی هستم. اگر ایدهای در ذهنم بوده، همواره با یک مجموعه شکل گرفتهاست. امیدوارم که وقت دوستان را نگرفته باشم. از آن عکسی خوشم آمد که خانمی موبایل به دست، رو به قاب ایستادهبودند. فکر میکنم تنها عکسی بود که سوژهی مورد اشاره ایستادهبود. لباسش سفید بود. نقطهی امیدی داشت. به آن بابی که من آن را به باب مرگ تعبیر کردم، گفته بود که کمی صبر کن، من هنوز فرصت دارم که زنده باشم. گویا تکنولوژی موبایل باعث شده بود که از این فرصت بهرهمند شود. خیلی متشکرم که به صحبتهای من گوش دادید.
سوالات و نظراتی که در جلسه ارائه از جانب مخاطبین مطرح شد:
با سلام، چهرهها زنده و حتی آشنا بودند. برخلاف بعضی از عکاسیها که چهرهها در آنها خیلی غریب هستند. حتی من فکر کردم که عکسها همین چند روز پیش گرفته شدهاست.
به نظرم به این خاطر که عکسها را چند هفته قبل از فتنه سال ۸۸ گرفتهاید، دلیل خوبی نیست که حتی یک چهرهی خندان هم در عکسها نبینیم. طبق گفتهی خودتان امکان صحبت و فضاسازی با افراد فراهم بودهاست و حتی میتوانستید برای تکمیل پازل دنیای درون چنین سوژههایی را خلق کنید. لطفا اگر اشتباه میکنم توضیح بیشتری بدهید. موسیقی متن خیلی عالی بود و به نوع نگاه به عکس، کمک میکرد و حتی بالاتر از آن، برای برداشتها پیشفرض ایجاد میکرد. آیا موسیقی متن تصاویر هم جزء پروژهی شما بوده است یا خیر؟
صفآرا: خیلی ممنون. دربارهی نکتهی اول که فکر نمیکنم جوابی لازم باشد. نکتهی دوم. من برای توجیه کار خودم نگفتم که چون کارها چند هفته قبل از فتنه گرفته شده است، پس لبخندی هم در کارها نیست. واقعا خنده نمیدیدم. از ته قلب میگویم که دنبال خنده هم گشتم. بالاخره من تمام چهرهها را نگاه میکردم. بدون اغراق بگویم که بین هر صد نفر یک خنده ندیدم. حالا نمیدانم چرا. شاید روز خاصی بود یا هوا گرم بود. نمیدانم چرا این اتفاق افتاد. ولی فکر هم نمیکنم که خندیدن یا نخندیدن ربطی به ماجرای فتنه ۸۸ داشته باشد. چون هیچ کس پیشفرضی از آینده نداشت.
نکتهی مهم دیگری هم هست. وقتی ما به یک معضل میپردازیم فقط همان نکته مدنظر ما است. معضل عدم ارتباط برقرار کردن، عدم وجود فضایی که انسان آن را فضای امن، فضای دوست داشتنی و فضای راحت بداند، است. همهی ما دوست داریم که در اینگونه فضاها باشیم. دوستی ما چه طور پایدار میماند؟ با قرار گرفتن در همین فضاها. یک بار هم خدمتتان عرض کردم. نمیگویم که با همهی انسانها باید وارد فضای خاصی شد، ارتباط برقرار کرد، صحبت کرد. البته علاقهی خود من این بود که با همهی این افراد صحبت کنم، بدانم در چه حال و هوایی هستند، شغلشان چیست. کارشان چیست. از کجا آمدهاند و به کجا میروند. واقعا شرایط این اتفاق نبود. از اینجا به بعد دیگر صحبتها جامعهشناسی میشود که دیگر در این مقال نمیگنجد. نظر اصلی من این بود که وقتی به معضلی میپردازم، به طور واضح به خود آن معضل بپردازم. شاید وجود چند خنده بین این عکسها، کمکی به این مجموعه نمیکرد.
حسینی: بهنظرم دوستی که این سوال را پرسیده است، به عکسها با دقت بیشتری نگاه کند. چون در عکسها خنده هم وجود دارد. البته خود آقای صفآرا گویا ندیدند، چون این لبخندها در پشت تصویر اصلی هستند. در سوژههای اصلی ممکن است که ما خنده نداشتهباشیم اما در سوژههای فرعیتر خنده وجود دارد. ولی بهنظر میرسد که این خندهها هم زودگذر باشند.
حیاتی: واقعا همینطور هست. مثلا در این تصویر آن خانمی که تصویرش در پشت کار مات شده، در حال خندیدن است. سوالی هم باید بپرسم. چند هفته قبل از فتنه چه خبری بوده است؟ هیچ خبری نبوده است. سه هفته قبل از فتنه سال ۸۸ که مطلقا خبری نبودهاست. چون تبلیغات دو هفته قبل از انتخابات شروع شدهاست. قبل از اتفاقی که نیفتاده است که نمیتوان کاری را تقصیر آن انداخت. اتفاقا در آن زمان فضای جامعه خیلی شاد بود. افراد میگفتند، میخندیدند، میخواندند، میچرخیدند و …
صفآرا: راجعبه موسیقی هم باید عرض کنم که نه، در بدو امر جزء کار نبودهاست. احساس کردم که در این ارائه چیزی که میخواهم بگویم با این موسیقی راحتتر منتقل میشود.
چرا اغلب چهرهها افسرده و گرفته هستند؟ آیا این مربوط به زندگی شهری است؟
حسینی: بیزحمت به موضوع رجوع کنید.
آیا شما با آقای اصغرفرهادی نسبتی دارید؟
صفآرا: نه، تکذیب میکنم. (خنده حضار)
چرا به جای کارشناسان عکاسی از کارشناسان عکاسی استفاده کردید؟
خیلی از این افرادی که سوژهی من بودند شاید کوچکترین نگاهی به لباسشان، فرمشان و حتی به اطرافیانشان نداشتم. فقط دنبال آن چهرهی خاص بودم. به محض اینکه شکار میکردم، کمین میکردم تا در شرایطی خاص و بدون اینکه متوجه شوند عکس بگیرم. فقط چهره.
صفآرا: فکر نمیکنم بچههایی که در سایر رشتههای هنری تحصیل کردهاند ایرادی داشتهباشد که نظرشان را بگویند. همهی ما با عکاسی در ارتباط هستیم. ما در زمان دانشجویی اردویی برگزار میکردیم و به مناطق خاصی میرفتیم و عکاسی میکردیم ولی در بین جمع خودمان از تمامی رشتهها دانشجویانی را میبردیم. نقاشی، گرافیک و حتی چاپ پارچه و فرش. از تمامی رشتههای هنر همراهمون بودند. حتی به اندازهی یکی دو نفر. و نتیجهای که میدیدیم اصلا نتیجهای نبود که از قبل بتوانیم فکر آن را بکنیم. واقعا نتیجهی متفاوتی میگرفتیم. حتما تجربهی این کار را خودتان دارید. شاید از یک جای خاص یا یک بنای خاص، عکسهایی وجود داشت که بهطور کامل با سایر عکسها تفاوت داشت. چه از نظر فرمی و چه از نظر محتوایی. دلیل دیگر این اتفاق این است که کسی را پیدا نکردیم.
برای انتخاب سوژههایتان چه مواردی مدنظر شما بودهاست؟
صفآرا: بهطور بسیار خاص، چهره! حتی به نوع لباس افراد هم دقت نمیکردم. خیلی از این افرادی که سوژهی من بودند شاید کوچکترین نگاهی به لباسشان، فرمشان و حتی به اطرافیانشان نداشتم. فقط دنبال آن چهرهی خاص بودم. به محض اینکه شکار میکردم، کمین میکردم تا در شرایطی خاص و بدون اینکه متوجه شوند عکس بگیرم. فقط چهره.
چه طور توانستید بدون جلب توجه، از افراد عکس بگیرید؟ و عکسالعمل آنها چه بود؟
صفآرا: به سختی. دو تکنیک میتوانم نام ببرم. یکی استفاده از لنز تله است. اما لنز تله با آن حجم و اندازهای که دارد به خودیخود جلب توجه میکند. حتی با اینکه میتوانیم از فاصلههای دورتر عکاسی کنیم. راه اصلی آن پنهان شدن بود. منظور از پنهان شدن، بین شمشاد یا بین ماشینها نیست. من خودم در موقعیت قرار میگرفتم تا زمانی که برای مردم اطرافم عادی شوم. مثلا اگر صندلی بود، روی آن مینشستم. با کسی که سوژهام بود چندین متر حرکت میکردم و در جایی مینشستم که دیگر به چشم او نیایم. معمولا هم همینطور است. اگر برای مدتی یک سوژهای را ببینید، حالا چه انسان باشد یا اشیا، دیگر چشم انسان دنبال آن نمیگردد. آن را نمیبیند. من از این ویژگی بینایی استفاده کردم و واقعا هم جواب گرفتم. خیلی از این افراد من کاملا در روبهرویشان قرار دارم. فقط سعی میکردم خودم را در شرایط موجود عادی نشان دهم. مثلا اصلا سه پایه همراه خودم نبردم. اصلا نیازی نداشتم. شاید عدهای برای عکاسی نیاز دارند که از سهپایه هم استفاده کنند. من اصلا استفاده از آن را لازم نداستم. اولا بهخاطر جلب توجهی که میکرد. ثانیا اصلا نیازی به آن نداشتم. شرایط نوری هم خدا را شکر خوب بود. روز بود. فقط همین. عادی شدن برای اطرافیان.
حسینی: البته در تعدادی از عکسها سوژهها در حال فرار کردن هستند. برای همین فرار کردن به نشان دادن موضوع ایشان خیلی کمک میکند. حتی سوژه اصلی که در مقابل دوربین است در چند مورد مات شدهاست. این نشاندهندهی این است که این افراد در ارتباط برقرار کردن بین خودشان و دوربین شما هم مشکل دارند.
عکسهای شما را نمیفهمم. آیا این افراد واقعا گرفته هستند یا نور آفتاب در چهرهی آنها است؟
صفآرا: فکر کنم واقعا چهرهی آنها گرفتهاست. ممکن است زیر نور آفتاب افراد مقداری اخم کنند تا نور چشمشان را اذیت نکند، اما آفتاب افراد را به فکر عمیق فرو نمیبرد. آفتاب ابروها را مقداری خم میکند ولی ربطی به درونیات افراد ندارد و این اتفاقات لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. بهنظرم ربطی به آفتاب نداشتهاست. الآن میگردم و عکسهایی که در سایه گرفتم، هم برایتان پیدا میکنم. مثلا در این عکس، این فرد زیر آفتاب است ولی اخم نکردهاست. آیا چهرهاش گرفتهاست؟ مثلا در این عکس آن پسری که عینک دارد و این فردی که در این جلو در حال خندیدن هست، کاملا در یک فضا قرار دارند. یک متر با هم فاصله دارند. اگر این بهخاطر آفتاب است پس چرا او در حال خندیدن است؟
حیاتی: کسی دارد در گوش آن فردی که در حال خندیدن است چیزی میگوید که او در حال خندیدن است.
صفآرا: در این تصویر، این پیرمرد عزیز که در حال خندیدن هست، اصلا آفتاب رویش نیست. درحالی که کاملا خندان هم هست.
عکسهای دنیای درون، به غیر از چندتا از آنها، اکثرا دنیای عادی بیرون بودند. بروز دنیای درون در چهرهها خیلی زحمت و موقعیتهای خاص میخواهد. القاء موسیقی متن، برای تفکر بیشتر در عکسها بود؟ بهعنوان مثال یکی از درونیات مردم کشور ما به سایر نقاط جهان، اعتقادات دینی آنها است. چگونه از عکسهای شما میتوان به درون دینی و غیردینی افراد پی برد؟ به نظر من دنیای درون هم اغراق است.
صفآرا: موسیقی برای تفکر نبود. من اعتقاد دارم هنگام دیدن عکس، خیلی مهم است که در چه فضایی قرار داریم. حتی گرم و سرد بودن فضا هم تأثیر دارد. نور و شرایط اجرا و همهی این نکات تاثیر دارند. موسیقی هم در حال فعال کردن یکی از حسهای ما است. ممکن است ناخودآگاه تأثیر خودش را بگذارد. ممکن است بهخاطر علاقهای که به آن موسیقی دارید نظرتان را به سمت آن کار جلب کند یا حتی نظرتان را نسبت به آن اثر تغییر دهد. با این موسیقی میخواستم که آثارم جامعیت بیشتری پیدا کند. حتی صداهای محیط حذف شود تا همهی ما بتوانیم در شرایطی واحد، آنها را ببینیم. برای بخش دوم هم اصلا چنین هدفی نداشتم. جواب دیگری ندارم. این میشود همان قضاوت و پیشداوری که نباید دربارهاش صحبت کرد.
اگر یک مخاطب، خارج از مجموعهی ما که تفکرات و توضیحات صاحب اثر و دغدغههایش را نمیداند با آنها مواجه شود، تا چه حد با موضوع درگیر میشود؟ و آیا به آنها پی میبرد؟ آیا این اتفاق مدنظر شما بودهاست یا خیر؟
صفآرا: یکی از نکاتی که عکاسی مستند دارد و با سایر گرایشهای عکاسی مانند عکاسی طبیعت فرق میکند، این است که باید شرایط آن را بدانید. وقتی که شرایط را میدانید نسبت به آن محیطی که عکس در آن گرفته شدهاست یک برداشتی دارید و یک ذهنیتی برای شما شکل میگیرد و میتوانید به آن استناد کنید. مثلا اگر من نمیگفتم که این عکسها سه هفته قبل از فتنه گرفتهشده است، شاید در نظرتان تغییری ایجاد نمیشد و نظرتان همین بود. برای همین جنبهی استناد اثر برای ما مهم میشود. در اوایل خرداد ۸۸ این عکسها گرفتهشدهاست. همانطور که میدانید تیپوگرافی هم نیستند. شرایط کاملا مشخص است. با توجه به این توضیحات هست که ما میتوانیم به چیزی برسیم که عکس میخواهد به ما نشان دهد. اگر عکس طبیعت بود این موضوع اصلا مهم نبود. اگر بخواهیم بحث گردشگری داشتهباشیم مکان گرفتن عکسها هم مهم میشود. اما برای درک زیبایی یک عکس، زیاد مهم نیست که آن عکس از کجا گرفته شده است. این اتفاق کاملا بهخاطر خاصیت عکس مستند است که باید با تمام توضیحاتش دیده شود.
دنیای درونی که نشان دادهشدهاست بسیار تاریک است. گویا این اتفاق از انگیزهی شخصی عکاس نشأت گرفته است. حال اگر نگاه مستندی بود میتوانست با پرداختن به کودکان و نگاه به آنان، دنیای رنگیشان را نشان دهد.
صفآرا: هدف از عکاسی چه بودهاست؟ هدف عکاسی گرفتن چهرهی بشاش نبوده است. هدف برقراری ارتباط بین کودکان هم نبودهاست. هدف ایجاد ارتباط و شناخت فضایی است که ما با آنها سروکار داریم. درست که ما میتوانیم در فضاهایی برویم که متناسب با آن فضا چهرهها بشاشتر باشد، بچه باشند، فضای طنز جریان داشته باشد. اینها کاملا جدا است. گرفتن تصاویر از این سوژهها از اهداف نبودهاست. هدف این بودهاست که این مشکل را نشان دهم. من در ارتباطات خودم و اطرافیانم این مشکل را دیدم. فکر نمیکنم که وجود خودم تاریک باشد. همیشه سعی میکنم بخندم و شاید همین عکسها به من در این تصمیم کمک کردهاست. بعد از این بودکه فهمیدم چقدر با یک لبخند میشود فضای اطراف را تغییر داد. جملهای روی بیلبوردهای شهرداری است که میگوید: «همسایهی من، لبخند هرصبح تو مایهی آرامش من است» . این واقعا تأثیر دارد. وقتی که صبح، با خندهی یک فرد برخورد میکنید، در حالات روز شما تأثیر دارد. در این موضوع وارد شدن به موضوعی که از لحاظ روانشناسی، اصلا سنخیتی با ما ندارند جایگاهی نداشتهاست. کودکان با ما کاملا متفاوت هستند.
آیا حذف رنگ و فرم واقعا به فهمیده شدن حالات افراد کمک میکند؟ آیا این یک تحقیق فردی است یا این که این عکسها پیغامی برای مخاطب دارند؟ در این صورت آیا پیغام عکسهای شما توسط مخاطب درک میشود؟
صفآرا: عکسها یک پروژهی کاملا شخصی است که باید کاملا با مخاطب ارتباط برقرار کند. اگر ارتباط برقرار نمیکند ناشی از ضعف عکاسی است. چون وظیفهی یک عکاس نه به عنوان یک هنرمند، بلکه به عنوان یک عضو اجتماع، این است که یک دغدغه و مشکل را بیان کند و خدمتی به اجتماعش بکند. اگر من نتوانستم چیزی را به شما منتقل کنم که در ارتباطات شما مفید باشد، در رفتار شما یا در هر چیز دیگر، منظورم از شما مخاطب نوعی است؛ اگر نمیتواند برساند واقعا ضعف عکسها است. من باید بتوانم با فکر بیشتر، تحقیقات بیشتر و فکر بیشتر این کار را انجام دهم. اما دربارهی رنگ که فرمودید بله. حذف رنگ واقعا تأثیر دارد. وقتی یک عکس را میبینیم اول چشم ما جذابیتها را میبیند. وقتی کار فرمی بر اساس اصول ترکیببندی انجام میدهیم، ذهن و چشم انسان به سمتی گرایش پیدا میکند. در رنگ این اتفاق شدیدتر میافتد. وقتی که رنگ گرفته میشود در مرحلهی دوم به فرم میرسیم. فرم میبینیم. اگر هم فرم خاصی در عکس نباشد، در این موضوع خاص، ذهن به سمت چهرهها که محوریت دارند، میرود. حالا چه در مرکز تصویر باشند چه در کنار تصویر. با این کار خودبهخود چشم به آن سمت حرکت میکند و اولین چیزی که میبیند چهرهی سوژهها است.