احمدی: بسماللهالرحمنالرحیم. تا آنجایی که من میدانم این جلسه حلقه هنر یک کارگاه انتقالتجربه است و این بخشی که آقای اقباشاوی ارائه دادند دقیقاً همان چیزی بود که حلقه هنر میخواست به آن برسد. حالا من سعی میکنم جریان جلسه را به خود دوستان بسپارم. البته سعی میکنم زمان را تقسیم کنم که اگر دوستان نکتهای دارند، در پایان صحبتها بفرمایند. برای شروع کار و طرح مسئله، من باید صحبتم را اینگونه شروع بکنم که من خودم در زمان جشنواره که این فیلم را دیدم، احساس کردم که خب، بعد از سالها یک فیلم استاندارد دفاعمقدسی را تجربه کردهام. این چیزی بود که سالها در پرده سینما دیده نمیشد و فیلم در این ابعاد، بیادعا و بدون استفاده از سلبریتی و بدون هیاهو آمده است و در حقیقت آن نقشی را که همواره از یک فیلم دفاعمقدسی انتظار میرفت، بهدرستی ایفا میکند.
برای اینکه دوستان در جریان مباحث محتوای کار قرار بگیرند، مباحث را اینگونه ادامه میدهم. من در این چند سال اخیر خیلی درگیر این شدم که سینمای ارگانی در حقیقت در فضای فرهنگی جامعه ما چهکار میکند؟ یعنی چه وظیفهای بر عهده دارد و چه نقشی را ایفا میکند؟ و همواره ما با این دوستان چالش داشتیم که چه اتفاقی دارد میافتد. یک نمونهاش هم آن حلقه هنر قبلی بود که پیرامون یکی از فیلمهای دیگر بود و جلسه کمی به چالش کشیده شد و حالا بعضیها ظاهراً دلخور شدند. اما بعد که دقت کردم، دیدم که حداقلش این است که فیلمهای ارگانی باید دو تا ویژگی داشته باشند: یکی اینکه مسئلهمحور باشند و دو اینکه هویتساز باشند. بهنظرم از این دو شاخصه نمیتواند خارج باشد. اگر کار دیگری دارند میکنند به نظرم دارند اشتباه میکنند، اصلاً مسئله را متوجه نشدند. احساس میکنم که فیلم اسفند تقریباً این دو شاخصه را داشت و میشود درباره جزئیاتش کاملاً صحبت کرد.
زمانی که بالاخره این فیلم را در سینما میدیدم، حس خیلی خوبی داشتم. فقط تنها مسئلهام با فیلم در دو جا بود: یکی اینکه آخر فیلم احساس کردم که کاش هنوز ادامه داشت؛ یعنی یکدفعه فیلم اِستُپ شد و نمیدانم آیا از اول پیشبینی شده بود که فیلم در همین نقطه تمام شود یا خیر. دو اینکه من همواره احساس میکنم که یک نقطه ضعف فیلمهای امروزه ما این هست که آنهایی که دارند فیلم تاریخی انجام میدهند، که به گذشته بر میگردند (برای بحثهای فیلمهای انقلاب، فیلم دفاع مقدس، فیلمهای قبل از انقلاب)، این است که حرف امروز را میگذارند در دهان شخصیتها و کاراکترهای آن ایام. بهوفور دارد این اتفاق میافتد و یک فاز روشنفکری هم پیدا کرده است. فیلم اسفند این مشکل را نداشت. خیلی معدود فیلمهایی هستند که یک همچین اشتباهی نمیکنند، اما فیلم اسفند این مشکل را تا حد زیادی نداشت، بهجز جایی که بحث آن بشکههای سمی و اینها پیش آمد و اینکه بروند استفتا بگیرند از امام و دستخط امام بیاید و اینها. حالا نمیدانم آیا نظر آقای اقباشاوی این بوده که بخواهد درباره انرژی هستهای و اینها حرف بزند یا نه، این یک فَکت واقعی بوده و صرفاً خواستید در فیلم به آن اشاره بکنید؟ اگر فکت بوده، خواهش میکنم این را اشاره بکنید که آن مشکلی هم که من فکر میکنم، برطرف شود. در غیر این صورت، من خودم حس خیلی خوبی نسبت به فیلم داشتم و احساس میکنم که یکی از بهترین اتفاقاتی که در این فیلم افتاد، بازی یکدست بازیگران و البته نقش اول بود که حالا من آقای مسعودی را نمیشناختم و اولین بار بود که بازی ایشان را میدیدم. ولی دیدم که بدون آن ادا و اَطوارهایی که بازیگران دارند (مخصوصاً جلوی دوربین)، خیلی یکدست و بدون اغراق نقش را در میآورد. البته چند تا نکته هم داشتم که (نمیخواهم فضا، فضای نقد و اینها باشد. ما فقط میخواهیم کمی وارد لایه بیشتری از فیلم، از منظر تحلیلی، بشویم). ولی من یک برداشتی از کاراکتر علی هاشمی داشتم (که البته کارگردان میتواند بگوید که آقا این روایت من است)، اما احساس میکنم علی هاشمی کمی آدم تودارتر، مرموزتر و درونگراتری بود. این چیزی است که من از علی هاشمی شناخته بودم، مخصوصاً با آن اتفاقاتی که بعد از مفقود شدنش افتاد. نمیدانم چقدر شما درباره این اطلاع دارید که بعد از اینکه علی هاشمی مفقود شد، ظاهراً یک جَوّی علیهاش ایجاد شد که حالا شاید این جاسوس بوده یا مخبر بوده و عملیات را لو داده است. سالها حرفوحدیثهایی علیه علی هاشمی بود که (مطمئن نیستم دربارهاش خوانده بودم) که حتی خانوادهاش مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند و از خانه و زندگیشان حتی فاصله گرفته بودند؛ یک همچین چیزهایی بود. البته حالا من زمانی که داشتم فیلم را میدیدم، منتظر این بودم که احتمال دارد فیلم الان به آنجاها برسد. اتفاقاً شاید یکی از دراماتیکترین بخش زندگی علی هاشمی آنجا است و اینکه کارگردان از یک بخش دیگری ماجرای قرارگاه نصرت را مثلاً شروع میکند به نقل کردن؛ این خودش خیلی ریسک است و جرأت و جسارت زیادی میخواهد. البته کارگردان یک جسارت دیگری هم به خرج داد و این بود که بالاخره این شهامت را داشت که در فیلم از عکس امام خمینی استفاده میکند؛ جایی که ما الان حتی در فیلمهای دفاعمقدسمان که چقدر پُرمدعا هستند، یک فِریم از امام خمینی نمیبینیم یا یک کلمه از امام در آن وجود ندارد. اینها باعث خوشحالی بود. البته چیزهایی هم وجود دارد که بهنظر من میتوانست کار را خیلی بهتر بکند. اینکه من بتوانم درباره بهتر شدن کار حرف بزنم، این ظرفیت را خود فیلم به آدم میدهد. یعنی یک موقع است که آدم در جایی شرکت میکند که آدم میگوید من هیچ حرفی درباره فیلم ندارم. هیچ حسی اصلاً درباره فیلم ندارم و اینکه الان ما توی همچین موقعیتی قرار گرفتیم. حالا آقای اقباشاوی دیر آمد. اگر از اول بود، ریاکشن دوستان را هم میدید که من هم شخصاً با تمام این ریاکشنها همراه بودم و حس خیلی برانگیزانندهای بود و قطعاً به آن کمک میکرد. چون نمیدانم چقدر این فیلم در سینما نمایش داده شد که شما بتوانید شرکت کنید.
اقباشاوی: بسماللهالرحمنالرحیم. در جشنواره، در واقع در سینماهای مردمی، خیلی نمایش داده شد. نظرسنجیهایی هم که سازمان اوج کرده بود، به شکل حیرتانگیزی در بیستویک منطقه تهران انجام شده بود. نودوشش درصد راضی بودند. در سینمای مردمی، در زمان اکران در اردیبهشت ۱۴۰۴ اکران شد. بعد دیگر بیستوسوم که جنگ شد، بیستوسه خرداد، دیگر ما فرستادیم توی پلتفرم. ولی خب اینجا هم ما با بچهها سعی کردیم باشیم. بیست دقیقه آخر بودیم.
احمدی: شما توی صحبتهاتون اشاره به نحوۀ شکلگیری این ایده و طرح نداشتید. میشود بگویید ماجرا از کجا شروع شد؟ سفارش اوج بود؟ سفارش حوزه هنری بود؟ یا خودتان گرفتار این شخصیت بودید و دغدغهاش را داشتید که با او کار بکنید؟

اقباشاوی: بسماللهالرحمنالرحیم. تشکر میکنم. برادرمان احمدی، اولاً الحمدلله که دوست داشتید و اذیت نشدید. واقعاً بیتعارف، و ما جلوی علی هاشمی و رفقایش بیآبرو نشدیم. این را بدون هیچ ریا و چیزی میگویم؛ چون من خیلی (بدون اینکه بخواهم فروتنی بکنم) از تمام اینها، از آقای مسعودی و تهیهکننده و همه، بیشتر اذیت شدم. خیلی اذیت شدم و این اذیت شدن من فقط بهخاطر علی هاشمی و رفقای در قید حیاتش بود که یک جوری فیلم را بسازیم که حق مطلب حداقل بهطوری ادا شود که دیگر کمی احساسبرانگیز باشد. همین که حالا تا اینجا از نظر شما بد نشده است، خدا را شکر میکنم.
قبل از اینکه این سؤال آخریتان را جواب بدهم، آن دو تا سؤال مهمی را که در فرمایش ابتداییتان فرمودید، پاسخ میدهم:
یک، در مورد پایان فیلم که فرمودید ما دوست داشتیم ادامه پیدا بکند، این را من درَجه میکنم و میزنم به سینه فیلم؛ چون انگار فیلم کمی دوستداشتنی بوده که دوست داشتید بیشتر ببینید. اما این هم باز انتقالتجربه است بچهها، اصول کلاسیک فیلمنامهنویسی این است که اول یک طرح پنج صفحهای مینویسی، بعد تریتمِنت پانزده صفحهای مینویسی، بعد سیناپس سی صفحهای مینویسی، بعد میروی سراغ فیلمنامه. در همان طرح پنج صفحهای که برای عقد قرارداد نوشتیم، همین جا تمام میشود. بههرحال، سرلشکر جعفری که فرمانده بالای اوج است، همان لحظه که پنج صفحه را خوانده بود، فرمود که: “انتخاب بُرهه بسیار هوشمندانه است؛ از شاکله دور نشوید.” حالا چرا من این را انتخاب کردم؛ به دو دلیل بود: واقعیتش این است که فیلمنامه خوب، فیلمنامهای است که بر اساس تحقیقات، خاطرات و تخیل به وجود میآید. در تحقیقات، من به یک فایل صوتی یک ساعت و سیوهفت دقیقهای دست پیدا کردم الحمدلله، که پانزده روز بعد از پایان عملیات خیبر، راوی با شهید علی هاشمی مصاحبه میکند. یعنی مسئولیت این ماوَقَع با خود شهید علی هاشمی بوده.
احمدی: یعنی قبلاً منتشر شده بود؟
اقباشاوی: نه. ما از مرکز اَسناد گرفتیم. خب ما گفتیم این اذیت شدن و ریشسفید شدن من بهخاطر این بود که میگفتم: بابا جون من، اینی که من میگویم، اصلاً من نمیگویم علی هاشمی گفته است. اندکی تخیل دارم قاطیاش میکنم، ولی خط و لاگلاین قصه را علی هاشمی در این یک ساعت و سیوهفت دقیقه به راوی گفته بود. آنجا یک جمله طلایی دارد بچهها، یک دعوایی تا همین اکنون هم بین بچههای تهران و بچههای خوزستان سر عملیات خیبر است که بیستوچهار ساعت بعد از پایان فیلم ما، دشمن پاتک میزند و خب شهید زیاد میدهند. علی هاشمی همان موقع و همان جا قبل از اینکه این دعوا شروع شود، میگوید: “آقا ما مأموریتمان تا خوردن فرماندهها و نیروها به جزایر بود و فتح لجمن. یعنی همین خط را بشکنیم و این دو تا را بگیریم. دیگر سریع باید برمیگشتیم ایران؛ هم خودش و هم بچههایش؛ بهخاطر اینکه نیروی کیفی اطلاعاتیاند، به تعبیر خودش، میگوید بچههای ما آواکساند، (هواپیمای شناساییاند)، نیروی کیفیاند نیروی رزمی نیستند این اینسِرتی که ما گرفتیم که از هلیکوپتر میپرد پایین، خودش گفت که من خودم اولین فرمانده بودم که پام خورد تو جزیره. برادرمان باکری و آقای جعفر (خدا حفظشان کند) و فکر میکنم حسین علایی، (سردار علایی) را آوردند گذاشتند تو جزیره. یک ساعتی هم در جزیره ماندم و به ایران برگشتم. با زور و دعوا هم بچههایم را به ایران برگرداندم. که چندتایشان ماندند و شهید شدند. ده تا شهید دادیم. این انتخاب که کار ما با چسباندن عکس حضرت امام خمینی (ارواحنا فداه)، تمام شد، انتخاب خود شخصیت (علی هاشمی) بود از اول. کاری نداشتیم، وگرنه یگانهایی که خوب آنجا جنگیدند، خب یگان رزمی بودند و وظیفهشان این بوده بجنگند. یکی ۳۱ عاشورا بود، یکی ۸ نجف اصفهان بود، طبیعتاً ۱۴ امام حسینِ اصفهان بود که حاج حسین خرازی بود. این سه تا خیلی خوب جنگیدند. و آقا مرتضی قربانی که رفته بود با مشهد آمده بود، فرمانده تیپ امام رضا بود که ظرف ۵۵ دقیقه القرنه را گرفت. بقیهاش ربطی به این قهرمانان ما ندارد. کار آنها این بود که ۲۵۰ هزار نیروی (در واقع تمام استعداد نظامی کشور را) ببرند و بگذارند تو جزیرهها. در مورد ماجرای سَم، برای من فکت بود و برایم خیلی جالب بود. اصلاً ربطی به انرژی هستهای و اینها برای من نداشت. (البته) انرژی هستهای حق مسلم ماست. چیزی که برای من جذاب بود، در قید حیات هم هست، الان اسمش را نمیآورم (حالا اسمش را میگذاریم حاج حسن) زنده است. این حاج حسن الان خادم یک مسجدی هم در اهواز است. او هم ازش اجازه گرفتم وقتی این خاطره سَم را تعریف کرد، با سیاوش؛ گفتیم آقا اجازه میدهی ما ضبط کنیم؟ گفت بله. هنوز روی پایش میزد و میگفت: “آخ امام، آخ علی هاشمی، نذاشتی ما مسموم شان کنیم. وگرنه من ۱۰ هزار نفر را روی دست ماهر عبدالرشید گذاشته بودم.” (میخندند). من گفتم حاج آقا، بالاخره مرجع تقلید است، حاج حسن تعریف میکرد، میگفت که ما رفتیم، همه کارش را کردیم. سَم هم خریدیم، آدم هم پیدا کردیم و انتقال هم دادیم، همه کار را کردیم. بعد اشتباه کردیم رفتیم به علی هاشمی گفتیم. اول خودش … و بعد هم رفت حکم امام را آورد و گفت این کارها را نکنید. اتفاقاً آن روی قضیه برایم جالب بود که این نیروها زیاد در چارچوب نمیگنجند؛ یعنی یک یگان یککم ناهنجاریاند و اگر ولشان کنی کارهای عجیبوغریبی میکنند.
البته آن رفیق بَعثیشان (که شیعه بود) آخر صدام اعدامش کرد، و من اینجا حق میدهم به صدام، (میخندند) بهخاطر اینکه این قضیه سَم را که بیخیال شدند، این ول نکرده بود. گفته بود من باید یک کاری برای امام بکنم. آمده بود تو عملیات (فرمانده توپخانه بود) گِرای خط اول خود عراق را داده بود. بسماللهالرحمنالرحیمِ عملیات، نزدیک ۵۰۰-۶۰۰ کشته داده بودند. بعد اینها آمدند و نگاه کردند، دیدند توپخانهشان چرا دارد خودشان را میزند؟! (میخندند) بعد او را گرفتند فهمیدند این از این شیعیان تندرو طرفدار خمینی است. خدا رحمتش کند، شهید است دیگر نه؟! (میخندند). این هم از این؛ یعنی فکت داشته است و واقعاً آن بخش ناهنجاریاش برایم جذابتر بود.
حالا ارادت ما به حضرت امام (خمینی) بیشتر در این عکس و آن حرز است.
درباره سوال بعدیتان که درباره ایده شکلگیری کار بود، ایده شکلگیری کار نه سفارش حوزه بود نه سفارش اوج. اینطور بود که سالهای سال ما به دلیل اینکه دستیار بودیم، (یعنی) از سال ۹۱ که فیلم اول را ساختم به نام «تاجمحل»، قبلش دستیار آقای حاتمیکیا و مخصوصاً آقای درویش در بیگپروداکشنهاشون بودم. و خوزستانی بودن، هی بهم میگفتند آقا چرا جنگی نمیسازی؟ بینی و بینالله، من میگفتم، صاف و ساده میگفتم که آقا جنگ تمام شده ما الان احتیاج به وحدت داریم بهخصوص بعد از ساخت فیلم «هیهات» یعنی سال ۹۴ که هم مسئولین و هم رفقا و همکاران به من اصرار میکردند، گفتم بابا ما همین الان بهخاطر هیهات رفتیم عراق، خونمون بهم مَمزوج شده داریم باهم بر علیه داعش میجنگیم. این را هم نزنید. اختلاف ایجاد نکنید. خوب نیست و اصلاً موضوعیت ندارد و لزومی ندارد. ولش کنید. اگر میخواهیم بسازیم بیاییم در مورد الان بسازیم، که دو تا ایرانی و عراقی کنار هم هستند.
انقدر بچهها به لطف گفتند که آقا تو چشمهایت برق میزند وقتی اسم فیلم جنگی میآید… برای فیلمهای اجتماعی کارگردان زیاد است ولی کارگردان جنگی کم است. من یکدفعه در همین اثنا به حوزه دعوت شدم که این سریالی که بعداً «سوران» شد را بسازم. اسمش «برفهای کریستُف کُلمب» بود. گفتم کردستان را بلد نیستم، کتابهایشان هست، ولی اگر مثلاً در مورد خوزستان و علی هاشمی و اینها باشد، بد نیست. گفتند نه، ما نه اراده داریم و نه نیت داریم و درنمیآید. خیلی فیلمنامهها نوشته شده است. ساسان هم گفت. وحید گفت. فیلمنامه در نمیآید. راست هم میگفتند فیلمنامههایشان در نمیآمد. خود سازمان اوج هم چند تا فیلمنامه نوشته بودند در نیامده بود. فیلم هم ساخته شده بود که سپاه توقیفش کرده بود. فیلم فارسی شده بود. دوبله و نمیدانم اکشنهای بیخود و…
خلاصه اینها گفتند به این دلایل که فیلمنامهها درنمیآید، یک فیلم هم ساخته شده، درنمیآید، بیخیال این شدیم. بعد ما یک شوهرعمهای داشتیم که سپاه خوزستان بود. زنگ زدم بهش گفتم: آقا این آقای علی هاشمی پاسداری بود؟ چپ بود؟ راست بود؟ ناراحت بود؟ راحت بود؟ گفت: بابا این اصلاً عشق بود و… بعد گفت: تو اصلاً این را دیدی. گفتم: کجا دیدم؟ گفت: “وقتی چهار-پنج ساله بودی. با ۴ یا ۵ نفر بودند.” یادم آمد. بسیار حال خوب، بسیار خالصانه و رفیق، مثل داییها و عموها بود و بسیار دروغگو (میخندند). بهخاطر اینکه من کوچک بودم به من میگفتند جنگ تمام شده عمو. ما هم جهادسازندگی هستیم. شهر را داریم بازسازی میکنیم. واقعاً هم برای آب و برق سوسنگرد مشغول بودند. من هم بهعنوان بچه ناراحت بودم که حالا که جنگ تمام شده ما را آوردند. بعد عکسها را در همین تحقیقات عکسهای خانوادگیمان را که نگاه کردم، دیدم پشتش نوشته شده اردیبهشت ۶۲. اینها با همین پوشش مشغول شناسایی عملیات بعدی بودند.
یه نکته دیگر هم در مورد شخصیتش که برادرمان خیلی درست گفت. علی هاشمی و تیمش بسیار نَهانروش بودند. این هم یک فَکتش (واقعیتش) دیگر. من خودم دارم میگویم. بابا و مادرم هم در قید حیات هستند. مادربزرگ که فوت کرده. اون شوهرعمهام هم زنده است و عمویم همین است که رفت الکل آورد. او هم رحمت خدا شهید شد. شهید ناهنجار (میخندند). در فاو شیمیایی شده بودند. خدا رحمت کند. بههرحال خیلی زحمت کشیدند. منظورم این است که هستند، زندهاند. آنقدر تَحَفُّظ حضرات بالا بود که آن روز زنگ زدم وسط نوشتن فیلمنامه به شوهرعمهام. میگویم:” که با فلانی و بیساری و رفتید و برنگشتید. براتون ختم پوششی گرفتند؟” گفت: “کی؟! ما تبلیغات بودیم. عکس امام (خمینی) را میرفتیم و به در و دیوار میزدیم. ما را چه مربوط بود؟” گفتم: آقا ۴۰ سال گذشته است. من مصاحبه کردم. فلانی گفته. اسمش مجتبی بود. گفت: عجب دهنلَقی است! (میخندند).
آقای غلامپور هم که اولین بار فیلمنامه را خواند، توبیخم کرد، گفت این حرفها را کی به تو گفته است؟ گفتم آقا کتاب چاپ شده. گفت از کجا تهیه کردی؟ گفتم از بازار. گفت چند؟ گفتم ۵۰ هزار تومن. گفت یعنی مسائل ما را ۵۰ هزارتومن دارند میفروشند؟ (میخندند). جدی میگویم. بهش گفتم: آقا این دولت متخاصم عراق ۲۰ سال است سقوط کرده است. (میخندند). یعنی اینقدر بهقول آقای… تَفَحُّصشان بالا بود.
بهقول من نهانروش بودند. طبیعتاً هم من اصرار اکید داشتم. برادر خیلی درست گفتند که علی هاشمی و بقیه بچهها بسیار از این چیزی که هست، نهانروشتر و نرمتر و درونگراتر (به تعبیر شما) بودند. اما خب، بچههای استودیو و اوج و اینها هی میگفتند بابا بههرحال کمی سینماییاش بکن. ما مورد نقد هم خیلی قرار گرفتیم بعداً. آنهایی که نمیدانستند، که آقا این چرا اینقدر شُل است؟ اینها انتظار رامبو داشتند دیگر. فرمایش شما درست است. دفاع من این است که روح نهانروشی در فیلم هست. بههرحال کلامش هست دیگر. سعی کردم آن را حفظ کنم. البته صدای علی هاشمی هست. اگر ما میخواستیم مثل علی هاشمی صدا را دربیاوریم، صدایش شنیده نمیشد! من دیروز خدمت سردار غلامپور بودم. این حسن آقای هاشمینسب هم با من بود. حسن متوجه شدی من به حاج آقا گفتم که یک جایی در هدایت عملیات بیتالمقدس شما در خط هستید. علی هاشمی در ستاد و اعصاب شما را خراب کرده است.
غلامپور: علی علی، کجایی؟
علی هاشمی (بسیار با آرامش): جانم احمد؟
غلامپور: آقا اینها دارند از خاکریز غربی میآیند. (با فریاد و اضطراب) علی، علی کجایی؟
علی هاشمی: داشتم فکر میکردم.
غلامپور: خب چهکار کنیم؟
علی هاشمی: ببین احمد من فکر کردم ما باید آروم باشیم درست میشود.
پس اگر ما این را همانجوری که شهید بزرگوار علی هاشمی بود، میگرفتیم… واقعاً این اصلاً حرف نمیزد. صدایش را کسی نمیشنید.
احمدی: شما چند بار در دکوپاژ داشتید که خیلی با چشمهای علی هاشمی کار کردین. بهنظرم این قابلیت را داشت که ادامه پیدا کند. میتوانست این سکوتش بیشتر بشود و با چشمها بیشتر بازی بکند. حالا این بالاخره یک کمی هم به سلیقه و اینها مربوط میشود. حالا یک نکته: شما بعد از اینکه تحقیقاتتان را انجام دادید، این حالا سؤال آخر است، به آن بخش شهادت علی هاشمی و آن اتفاقاتی که برایش افتاده بود و آن موقعیت بالاخره دراماتیک که رخ داده بود، فکر کردید که آن را وارد داستانتان بکنید؟ یعنی این اصلاً خودش یک چیز عجیبوغریبی است. حتی این را بردن در دل داستان واقعاً کار بسیار بسیار سختی است که برایش بتوانی طراحی داشته باشی. کجا به این نتیجه رسیدید که بیخیالش شوید؟

اقباشاوی: مجدداً بسماللهالرحمنالرحیم. در کلام قبلی، چیزی جا ماند و آن اینکه وقتی حوزه گفت من انگیزه و اراده ندارم و درنمیآید، من رفتم اوج. پیش آقای محمدرضا کرد، رفتم و به او گفتم. آنها موافقت کردند که کار انجام بشود. پس اینگونه شد. همینجوری دوستانه و شفاهی اینها موافقت کردند.
در مورد شهادت علی هاشمی، مسائل و اینها تلخ است و در عین حال، من به مرحوم حاجخانم (مادرشان) و به همسرشان گفتم. اینکه پشت سر علی هاشمی، بعد از مفقود شدناش، حرف درآمد. این باز درَجهای است روی شانهاش؛ یعنی آنقدر تَحَفُّظ کرده بود و آنقدر قشنگ در نقش فرو رفته بود که وقتی مفقود شد (چون اگر شهید میشد، پیکرش را پیدا میکردند، نمیگفتند که جاسوس است، یا العیاذبالله با دشمن هماهنگ شده) ولی او آنقدر نقشش را خوب ایفا کرد که رفقایش و فرماندهها هم یککم شک کردند. پس این نشانه مهارت شهید است.
احمدی: ماجرا این است که جسد را پیدا نکرده بودند و از او نشانهای نداشتند. حدس میزدند که او اسیر شده باشد و بنابراین، در این حوزه بالاخره فرماندهی، هیچ آماری درباره اینکه این علی هاشمی چه اتفاقی برای او افتاده است ارائه نمیدهند. این چیزی است که من به یاد دارم.
اقباشاوی: اینهمه جاویدالاثر داریم، چرا فقط به علی هاشمی گیر میدهند؟! چون اینقدر کار کرده است در لیبی، لبنان، سوریه، و در خود عراق، بعد از عملیات خیبر اینها میخواستند صدام را ترور کنند. رفتند و اصلاً ماشین را در قصر کوباندند. آنقدر کارهای پیچیده کرده بود ولی یک جوری رفتار میکرد که اگر مفقود شود، مثل مثلاً همین جنگ دوم تحمیلی، یکدفعه برای بعضی از عزیزان شبهه پیش میآید که «فلانی چرا شهید نشده؟» یا «فلانی پیکرش نیست، نکند هماهنگ بوده و رفته است؟”
میخواهم بگویم که این از این؛ اما تلخ است، ولی من رئالیستی دیدم که آقا! این به دلیل این است که او آنقدر ماهرانه نقشش را ایفا میکرده که اگر میدیدی میگفتی این با عراقیها است. آنقدر راحت میرود و میآید. باز اسیرها خیلی بهخصوص اسیرهای رده بالا مثل سرتیپ و اینها خیلی رفاقت میکرد با این اسیرهای عراقی، رفاقتی میکرد که آنها را تخلیه میکرد، مثل همین بنزی که گفتم، کاری میکرد که یارو نامهای به زنش در بغداد بنویسد که «سوئیچ را به این آقا بدهید، دخترم را به این آقا بدهید.» که بعد نامه را میدهد به یکی از همین بچههای بدر، که موفق نمیشوند که صدام را ترور بکنند.
اما حالا چرا من انتخاب کردم؟ دختر شهید، خواهرمان زینب، گفت: «آقا! این حتماً باید به این مظلومیت اشاره بشود.» گفتم: «چشم.» اما بُرههای را انتخاب کرده بودیم که علی هاشمی زنده بود. به شکل کپسولی (اگر موافق باشید و تأیید کنید)، این شک و تردید و حتی اتهام را ما به شکل کپسولی در ۲۰ دقیقه اول فیلم آوردیم؛ یعنی از عنصر تخیل استفاده کردیم، چیزی که قرار بوده بیست سال بعد برایش اتفاق بیفتد را برداشتیم آوردیم اول، (در اول فیلم): بسماللهالرحمنالرحیم. «شما کی هستید؟ تکریتی؟ چی؟ فلانی چند تا خانه امن دارید؟” این هم میگوید اصلاً من را به دادگاه نظامی تحویل دهید. اینها که در سال ۶۱ نبوده است؛ تخیل من بود که آقا اگر او را میگرفتند، دیگر تحویل دادگاه نظامی میداند.

یک نکته دیگر هم در آن بحث هست. میخواهم بگویم که من به دوستان حلقه هنر وقتی به من گفتند، عرض کردم و جاهای دیگر هم خیلی گفتم. خانم دکتر نظرلو را دعوت میکنیم بهخاطر اینکه ما هیچ کاری نکردیم. زمانی که من دنبال علی هاشمی رفتم، زمانی بود که حضرت آقا سه بار فرموده بودند که ایشان سرلشکر شهید پاسدار است.
اما در زمانی که شهید علی هاشمی و خانوادهاش تحت شدیدترین فشارها و اتهامات بودند، خانم دکتر مرضیه نظرلو غیرت میکنند و میروند اولین و بهنظر من بهترین کتاب در مورد علی هاشمی و گروهش را به نام «راز گمشده مجنون» مینویسند که من بار اول که آن را خواندم، قبل از تحقیقاتم کتاب را خواندم و گفتم: «خب، یک کتاب ملودرامیه، شاید عنصر تخیل تویش زیاد است.» سه ماه چهار ماه تحقیقات کردم. دوباره آمدم کتاب را خواندم. دیدم یک کتاب مستند بود که دراماتیزه شده. و در آن کتاب، هنری که به خرج داده بودند، برای اولین بار (حالا من میدیدم) شهید اولشخص مفرد بود و از زبان خود علی هاشمی بود. علاوه بر فَکتهایی که کتابش به من داد، در انتخاب راوی هم به من خیلی کمک کرد؛ یعنی او را اولشخص مفرد گذاشتیم.
حالا دلیل این نکته خیلی ظریف است. وقتی آقا گفت این سرلشکر است من رفتم سراغش؛ وقتی میگفتند او العیاذبالله با دشمن هماهنگ است، خانم رفت و خیلی هم تحت فشار قرار گرفت. حالا کاشکی فرصتی میشد. خود خانم نظرلو هم صحبت میکردند. یکی از مهمترین منابع، هم حسی و حالی، هم روایی، «راز گمشده مجنون» خانم نظرلو است. البته بهقول خودشان، خود علی هاشمی هم مراقب بود. من عَرضَم تمام.
احمدی: خیلی ممنون. اجازه بدهید که من در راستای همین مأموریت حلقه، از جناب آقای مسعودی یک سؤال بپرسم و جلسه را ادامه بدهیم. من سؤال خیلی ویژهای الان به ذهنم نمیرسد درباره بازی در این کار. فقط بهنظرم خودتان از تجربهای که در این کار به دست آوردید و حالا ارتباطی که جدای از بازی توانستید بگیرید با یک همچین کاراکتری، برایمان صحبت کنید. چون من فکر میکنم که مهمترین بخش کار این بوده که شما این آدم را برای ما زنده بکنید.
رضا مسعودی: بسماللهالرحمنالرحیم. سلام و عرض ادب عرض میکنم خدمتتان. همه جا گفتم. اولاً که باعث افتخار من بود که نقش شهید علی هاشمی را بازی کردم و دوم اینکه لطف دانش بود. بههرحال، همه کارها را دانش کرده بود. فقط در مراحل تحقیقات و اینها البته کنارش بودم. ولی حالا پروسه رسیدن به نقش و انتخاب نقش خودش داستانی داشت که حالا مفصل است و بعضی جاها گفتیم. ولی خود شهید علی هاشمی بههرحال، توی آن تحقیقاتی که انجام میدادیم یا در واقع صحبتهایی که در مورد شهید شد، گفتند: «شوهرخاله من بههرحال آنجا بود. دایی من هم در آن قرارگاه بود.» یک شناخت نسبی من پیدا کرده بودم ولی خیلی اولیه بود. ولی در تحقیقات، صداهای شهید علی هاشمی، کتابهایی که وجود داشت، قطعاً اینها خیلی بیشتر به من کمک کرد.

اقباشاوی: حالا فکر نکنید ما داریم دروغ میگوییم بگید همه عواملشان آنجا بودند… رضا پسرعمه من است، یعنی همان شوهرعمه من میشود شوهرخاله ایشان. عموی من میشود دایی ایشان. (میخندند).
مسعودی: همین تحقیقات، در واقع خیلی به من کمک کرد که به نقش شهید علی هاشمی نزدیک شوم. حالا علاوه بر آن، ما بعد از تمام شدن فیلمنامه و تحقیقات، خوبی دانش این بود که بهشدت اهل دورخوانی فیلمنامه با بازیگران است و این دورخوانی خیلی به بازیگر کمک میکند؛ سکانسبهسکانس. و آن شناختی که خودم پیدا کرده بودم، قطعاً این حلقهها را به هم متصل میکرد برای خودم.
ولی مهمترین چیز این است: بعد از اینکه حالا پیشتولید تمام شد، ما برای فیلمبرداری به اهواز رفتیم. من کار سختی نکردم. من هم قبل از فیلمبرداری و هم پایان فیلمبرداری، من سر خاک شهید علی هاشمی رفتم. همین! فکر میکنم این بازی مال همان است. من هیچ کار خاصی نکردم. تکنیک خاصی هم ندارم. البته سالهاست دستیاری کردم. بهواسطه آن، در واقع بازیگردانی اینها را هم یاد گرفتم. ولی رفتم سر خاک شهید علی هاشمی و از او خواستم که کمکم کند و بتوانم بهترینم را در آن فیلم داشته باشم و یادش را زنده کنم تهش هم باز رفتم و از او طلب حلالیت کردم. تا جشنواره فیلم فجر و اکران اسفند در برج میلاد… بعد از اکران، چون خانواده شهید هم آنجا بودند، فقط خانواده شهید میتوانستند بگویند که خوب بازی کردی یا بازی نکردی. دیگر هیچکس برایم مهم نبود؛ چون قطعاً آنها بهترین منتقد بودند. بعد از فیلم رفتم. با اینکه دست و پایم میلرزید، فقط رفتم و پرسیدم. دیگر پسرش من را بغل کرد، بوسید و دختر خانمشان گفتند که ما بابایمان را روی پرده دیدیم. دیگر من گفتم که تمام شد. دیگر من کارم را کردم. البته من که نکردم؛ خود شهید علی هاشمی…
اقباشاوی: البته ببخشید من یک چیزی بگویم. رضا یککم هم فروتنی میکند. ماجرا این است که رضا از کودکی اولاً هم بازی میکرد و هم فیلمساز فیلم کوتاه بود. او بهترین دستیار زنده سینمای ایران است، واقعاً. و دستیار کارگردانهای بزرگی بوده و در کنار آقای کیانوش عیاری، بازی رئالیستی گرفتن را خیلی خوب بلد است. و مهمترین سه تا دلیلی که برای انتخابش بود، یکی این بود که در واقع کاراکتر خود رضا مسعودی خیلی شبیه شهید علی هاشمی است؛ مدیر ساکت که اصلاً دیده نمیشود ولی کارها را پیش میبرد. دو، رضا عربی را خوب صحبت میکرد. خوزستانی بود و فضا را میشناخت. سه، مهارتش در بازی رئالیستی بود. بقیهاش هم که دیگر او فروتنی میکند. البته که علی هاشمی خیلی کمکش کرده و عارف، برادر علی هاشمی، خیلی کمکش کرده ولی خودش به شکل حیرتانگیزی، شاید اگر میخواستیم فیلم شهید شیرودی را بسازیم سراغ رضا نمیآمدیم وقتی من تحقیقات را خواندم، از لحاظ درونی خیلی شبیه است.
احمدی: یعنی این اولین انتخابت بود؟
اقباشاوی: بله، اولین و آخرین انتخاب بود. اصلاً شوخی نداشتم سر این مسئله. اصلاً مثل این است که تو بخواهی بِلاتَشبیه مثلاً فیلم «کلوزآپ» را بسازی و بگویند آقای حسین سبزیان را نگذار و بیا شکیبایی را بگذار. من وقتی تحقیقات را میخواندم که این هیچکس (یعنی آقا رشید، خدا رحمتش کند، سِپَهبُد شهید) میگفت آقا ما تصورمان این بود که ایشان اصلاً انسان توانمندی نیست، چه برسد به فرمانده توانمند. میخواندیم. همه میگفتند: «آقا! این اصلاً نه دیده میشد، نه شنیده میشد.” یکدفعه یادم افتاد به فیلم سخت «رستاخیز» که رضا دستیار من در واحد برنامهریزی بود، یعنی اطلاعات عملیات پروژه. و ۱۱۹ تا بازیگر و کلی لوکیشن و کلی شهر و کلی بازیگر خارجی و داخلی و اینها را پیش میبرد و هر سَرماه که تمام میشد، همه به من گفتند که: «آقا! این مسعودی را اخراجش کن.» بعد دستیارهای دیگر هم داشتیم که در واحد عملیاتی بودند. سر صحنه، میگفتند: «نگاه کنید. این مثل آنها نیست…» من میگفتم بابا همۀ کارها را این دارد پیش میبرد. خلاصه ۱۱ ماه، ۱۱ بار به من گفتند که این را اخراجش کن. بعد که یک سفری باهم لبنان رفته بودند به من گفتند “آقا این چقدر باهوش است! و دیدم که نزدیکترین آدم به علی هاشمی است.
احمدی: یک صحبتی هم با آقای صدیق داشته باشیم. نمیدانم چه چهارچوبی برای صحبت ایشان تعیین کنم. بهنظرم یکی از نقاط قوت این فیلم ایرانی بودن آن است.
صدیق: سلام عرض میکنم خدمت همه. ما اینجا مهمان رَهگُذر بودیم. از توی کوچه ما را دعوت کردند. جانم برایتان بگوید که یک نکته خیلی مهمی که بهنظر من فیلم «اسفند» را متمایز میکند با دیگر تولیدات آثار دفاع مقدس، این است که در شهود اتفاق میافتد. یعنی فیلمساز نسبت به سوژهای که انتخاب کرده، شهود دارد یا تفکر حضوری نسبت به آن دارد. یک سِمپاتی دارد که ما این سِمپاتی را روی پرده سینما میبینیم، درک میکنیم و با آن همزیستی داریم.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که فیلمهای ارگانی ما در یک دهه اخیر دچارش شدهاند، این است که خیلی از این فیلمسازهایی که فیلم دفاع مقدس ساختند، این سِمپاتی و شهود را نسبت به سوژه نداشتند و واسه همین من گاهی اینور آنور که حرف میشود، میگویم آن روح معنوی یا آن روح روحانی یا آن روحی که ما بگوییم دفاع مقدس، آن روح قُدسی که باید سوژه داشته باشد را از آن میکشند بیرون و ما با تکنیک «بیگپروداکشن» و فقط یک تصاویر زیبا در کنار همدیگر مواجه هستیم یا یک جاهایی حتی اگر فیلمساز از نظر ذهنی یا روحی سمپاتی داشته باشد نسبت به سوژه، آنقدر تکنیکزده میشود که آن شهود یا آن اتفاق که باید در دل متن جاری بشود، از آن گرفته میشود.
فیلم «اسفند» بزرگترین فاکتوری که دارد، این است که آن شهود درونش جاری است چون خود دانش و فیلمساز نسبت به سوژه سمپات است. اصلاً فارغ از اینکه تحقیق کرده و فارغ از اینکه رفته دل تاریخ و قصههایش را بیرون کشیده، طبق آن چیزی که حالا من میدانم یا حالا با دانش صحبت کردم یا جای دیگر هم شنیدم، تقریباً ۸۰ درصد مو به موی اتفاق تاریخی دارد پیش میرود جز آن بیست دقیقه اول که خیلی ژانریک و خیلی برای آن ادای دین پس از شهادت است. ولی با این همه، شما با یک سینمای شهودی طرف هستید. واسه همین من اولین باری که «اسفند» را در جشنواره دیدم، گفتم: «این فیلم برای من یک حس فیلمهای دفاع مقدس دههشصتی دارد.”
چون فیلمسازها آن موقع از نزدیک با سوژه همراه بودند و همه سمپات بودند. روحشان با سوژه تنیده شده بود و متأسفانه هر چه این دههها گذشت، فاصله روحی یا فاصله ذهنی یا اعتقادی، کمرنگ و کمرنگتر شد. نمیگویم به دفاع مقدس اعتقاد وجود ندارد؛ دارم میگویم آن شهود وجود ندارد.

همه کارهایی که بهنظر من دانش برای ساخت این فیلم کرده، یک طرف ماجرا است. همین حرف زدنش در مورد سوژه بعد از فیلم… الآن فیلم دیگر از اکران تمام شده و پایین آمده. او در جمع خودمانی دارد در مورد فیلم حرف میزند، چنان با شور و اشتیاق حرف میزند انگار علی هاشمی کنار دستش نشسته و دارد میبینَدش و این بهنظرم مهمترین و بارزترین نکته فیلم «اسفند» است؛ و بارزترین نقطه مغفول در سینمای دفاع مقدس امروز ما. یعنی من حالا چون اینجا اسمش حلقه هنر است، قرار است یک سری حرفها بزنیم که شاید برای فیلمسازان جوان هم نکتهای داشته باشد. این است که تا فیلمی را باور نداری، فقط به صرف ساخت فیلم سراغش نرو.
چون الآن یکی از خطرات مهمی که وجود دارد، این است که پول دست این اُرگانها است. حالا یک موقع در مورد یک فیلمسازی گفتم که فقط میتوانست با یک ارگان کار کند که بشود از نِگاتیو مفت و مجانی استفاده کند بعد یاد بگیرد و برود یک کار دیگر بکند. ولی نکته چیست؟ نکته این است که چون پول دست این اُرگانها است، من خیلی نگران آن فضای تزویر هستم که میآید و پروژه را میگیرد. تکنیکش هم عالی است. میآید و یک فیلم خیلی تکنیکال برایتان میسازد ولی روح ندارد؛ یعنی انگار یک کالبد بسیار زیبا مثلاً چهمیدانم کالبد مرلینمونرو را برایتان طراحی کرده ولی نه راه میرود، نه روح دارد، نه حرف میزند. هیچی نیست. فقط ایستاده است. البته اگر مرلینمونرو را بسازد و اگر از دلش چیز دیگر درنیاید و بهنظر من مهمترین فاکتور «اسفند» این است: شهود دارد، روح دارد. و این روح با شما همراه میشود، حتی اگر بیایی و بگویی مثلاً فلان جایش تدوینش فلان است.
اصلاً خاصیت فیلمهای دهه شصت دفاع مقدس ما چه بود؟ مگر آن موقع تکنیکی یا پروداکشنی اصلاً وجود داشت؟ یعنی آن موقع حالا دانش سالها دستیاری کرده است. خیلی از فیلمهایی که (فیلمهای دفاع مقدس از آقای ملاقلیپور و درویش حاتمی) ساخته شده، خب دانش پشت صحنه بوده و دیده است. فکر کنم پروداکشندارترین کاری که آن موقع ساخته شد، «دوئل» بود، درست است؟
اقباشاوی: بهخاطر اینکه با تیانتی واقعی انجام میدادند. توی صحنه ایستگاه، ما موجی شده بودیم.(میخندند) نه نخند علی! جنگنده بالای سرمان رد میشد (اِف-۱۴) و واقعاً تیانتی منفجر میشد و واقعاً هم اگر یادتان باشد، آن صحنه توی ایستگاه دوئل، که رضا میگوید بزرگترین است، جنگندهها همزمان با فوگاز رد شدند. واقعاً ما موجی شده بودیم. سهرابپور آرپیجی واقعی آورد و زد؛ یعنی به من گفت اینورتر بایست. ۱۵ متر آتش عقبه دارد. آرپیجی واقعی بود. یعنی در تأیید فرمایشات آقای صدیق، واقعاً امکانات آنجوری نبود.
صدیق: میخواهم بگویم که الآن همه چیز هست. بهقول دانش داشت حرف میزد، میگفت: «تکنولوژی دوربین هست، فلان هست، بهمان هست.» آن روح نیست و من بهنظر من یکی از علتهای نبود آن روح هم این است که ما تا قبل از حالا این جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، ما خودمان خیلی از آن واقعیتِ موضوعی به اسم مقاومت فاصله گرفته بودیم . حالا ما بیشتر هم صحبت کردیم که ما هیچوقت دفاع مقدسمان نتوانسته است به مقاومت مقدس برسد ولی فیلم «اسفند» این روح را دارد و این روح است که به مخاطب، بهقول معروف، تلقین میکند که تو باید این فیلم را تا آخر ببینی. و نکته دیگر ماجرا بهنظرم در مورد مقطعی است که فیلمساز برای ساختن انتخاب کرده است. فیلم پرتره علی هاشمی نیست؛ یعنی فیلم اتفاقاً انتخاب این موقعیت چند تا فاکتور دارد.
اولین فاکتور این است که دقیقاً همین نکتهای که دانش میگوید؛ که فیلم دفاع مقدسهای ما در این سالها باعث شده بین مردم ایران و عراق (که اربعین همه به خانه آنها میرویم)، در همچین میزانْسِنی من نمیگویم روایت وجود نداشته باشد اما روایت باید تیزهوشانه و اِنضِمامی نسبت به وضعیت حاضر باشد. بهقول معروف، وقتی تو با حشدالشعبی داری علیه داعش میجنگی که نمیتوانی فیلمی بسازی که بابای همان کسی که کنارش دارد میجنگی، روزی به ایران حمله کرده بهخاطر حکومت بَعث. تیزهوشی این فیلم این است که اتفاقاً این فیلم خیلی عربی است. یعنی سنتهای بومی عربی درونش بسیار پُررنگ است ولی آن عربیَتی که دارد… مثلاً دارم میگویم، شما یک سری ریزهکاریها است. حالا هرکس به اربعین رفته، مثلاً قهوهها (دلهها) که میخوری باید دستت را طوری نشان دهی که «من دیگر نمیخورم.» وگرنه تا ابد برایت میریزند. آن حوسهای که اول فیلم عراقیها دارند انجام میدهند. آن حوسهای که آخر فیلم ایرانیها دارند انجام میدهند؛ در سنت عراقی در شادی حوسه میکنند و در غم حوسه میکنند. اگر یک نفری که از این فرهنگ دور باشد، نمیفهمد. موقعی که حوسه شادی میکنند، شعر شادی میخوانند و موقعی که حوسه غم میکنند، شعر غم میخوانند ولی این ریزهکاریهای سنت فرهنگی بومی-عربی که تو یک سکانس هم هست، میگوید که: «فلانی، تو دخترت مگر با این ازدواج نکرده؟” یعنی این تنیدگی زندگی مردم جنوب با مردم عراق. یعنی این سنت عربی است که اتفاقاً خیبر رقم میزند.
حتی سفره اُمالبنین (س) تویش اشاره میشود مثلاً آنجا که مادر به پسرش میگوید: «غم نخور، برایت سفره اُمالبنین میاندازم.» اصلاً این سفره اُمالبنین یک سنت است؛ زنان و پیرزنهای کربلایی که روبروی بابالقبله حرم حضرت عباس علیهالسلام سفره میاندازند. ولی تنیدگی این با همدیگر و اتفاقاً این نقطه استراتژیک از نگاه اِنضِمامی وضعیت امروز (است).
بهنظرم این فیلم، فیلمی است که هم یک ایرانی اگر ببیند، سمپاتش میشود و هم یک عراقی اگر ببیند، سِمپاتش میشود و اتفاقاً خیلی دیپلماتیک انتخاب شده است این لحظه روایت فیلم، در کنار اینکه دو موضوع دیگر هم در کنار اینکه دو موضوع دیگر هم دارد. یکی اینکه نشان میدهد ما نوآوری در جنگ بهواسطه تخیّلمان چگونه رقم خورد.

اقباشاوی: چون آقا محسن به من گفت و الآن اولینبار رضا صدیق دارد میگوید. اولِ اولِ تحقیقات، آقای محسن رضایی به من گفت: «تو میتوانی نوآوری را دربیاوری.» رضا صدیق اولینبار است که دارد میگوید، علی هاشمی یکچیز دیگر مهمتری داشت و آن نوآوری بود.
صدیق: من یکجایی یکچیزی گفتم؛ گفتم: «همانطور که هوافَضای ما تخیل کرد که پهپاد و موشک داشته باشد، سینمای مقاومتمان هم ما باید تخیل مقاومت بکند تا آن مقاومت عینیمان برای مردم عینیتر بشود.» و اینجا بهنظر من، آن تخیلِ علی هاشمی، آن لحظهای که از هور دارد برمیگردد و آن عروسی را میبیند و لحظهای که بهنظرم از نظر میزانسن و از نظر کارگردانی هم خیلی لحظه درخشانی است که انگار چشمانش برق میزند و میگوید: «من یافتم این بازی چطور باید رقم بخورد» اینجاست. این تخیل است و در واقعیت جنگ ما هم واقعاً تخیل بوده که داشته به عینیت میرسیده وگرنه ما چیزی نداشتیم. و نقطه سوم اینکه این فیلم پرتره «خیبر» است؛ یعنی این فیلم پرتره یک لحظه تاریخیای در دفاع ۸ ساله است که معنای جنگ ایران و عراق را تغییر میدهد؛ یعنی تا قبلش توی خاک بوده، توی یک زمانهای خاص بوده و اصلاً ادبیات جنگی ما در این لحظه تغییر میکند. بهنظرم سه تا فاکتور باعث میشود که «اسفند» در روایت خودش در لحظهای که امروز ما زندگی میکنیم، یک «یونیکبودن» و خاص بودن بهدردبخوری برای مخاطب پیدا بکند.
اقباشاوی: آقای صدیق بسیار انسان باهوش و عمیق و وارستهای است. نه بهخاطر اینکه از این فیلم خوشش آمده است. از این فیلم خوشش هم نمیآمد همین بود. چون مثلاً این نکته نوآوری را که گفت، واقعاً ۲۱ شهریور ۱۴۰۱ در دیدار با محسن رضایی به من گفت: «نوآوری بود کار علی هاشمی.» من قشنگ یادم است. این را نوشتم: «نوآوری بود.»
صدیق: بنده یک نکتهای را من بگویم. من بهنظرم حالا چون شما این جمله را گفتید، میخواهم بگویم تمام فرماندههای جنگی ما همین لحظه که ما داریم حرف میزنیم، بهقطعویقین توی اتاق جنگ باهم بگومگو میکنند حتی ممکنه دستبهیقه بشوند و فحش هم بهم بدهند ولی در سینمای دفاع مقدس ما به این دلیل که ما میترسیم که این واقعیتها و لحظات را روایت بکنیم، هی حذفش میکنیم. اتفاقاً توی آن سکانسی که همه فرماندهان هستند (شهید همت، آقای باکری، همه فرماندهان هستند)، و علی هاشمی دارد توضیح میدهد. طبق آن چیزی که من میدانم و طبق قطعاً وضعیتی که آن لحظه وجود دارد، بهقطع بین فرماندهان بحثوجدل شده و حتی بگومگوی تند شده است. اگر ما این را توی فیلم میدیدیم، اگر ما این لحظه را مشاهده میکردیم بهعنوان آدمهای امروزین (یعنی آدمهایی که داریم توی ۱۴۰۴ زندگی میکنیم)، بهنظرم برایمان همه آن شهدا که از آن جمع خیلیهایشان شهید شدند و خود موضوع، خیلی سمپاتر و باورپذیرتر بود. چون ممکن است مُخاطب هم آن لحظه که دارم آن را میبینم ممکنه آن سؤال برایش باشد که مثلاً چطور میخواهی آن تانک را ببری روی آب؟! (یعنی هیچ فرماندهای نبوده این را به او گیر بدهد؟ قطعاً بوده که گیر بدهد)، ولی ما این را توی فیلم نمیبینیم؛ و این بهنظرم نه از محافظهکاریِ خود فیلمساز، (حالا خودسانسوری فیلمساز جای خود)، بیشتر از محافظهکاری مدیر فرهنگی در مواجهه با این لحظات ناشی میشود؛ یعنی بهنظرم ما اتفاقاً باید ببینیم؛ یعنی اگر در واقعیت همچین سکانس بگومگویی بوده، ما باید این را ببینیم؛ اگر در این فیلم یا فیلمهای دیگر. یعنی اتفاقاً این جذابیت دارد.

احمدی: من نکتهای نداشتم که این را ببینیم یا نبینیم من نکتهام بیشتر درباره این است که بالاخره شما اسم رشید را آنجا میآورید، درست است؟ و ما این آدم را واقعیاش را دیدیم. میشناسیمش. رشید در واقعیتش یک کاراکتر است. الآن توی فیلم «اسفند»، رشید تیپ است؛ تیپی که فقط میخواهد بزند زیر این ماجرا. ما یک همچین صحنهای، همچین میزانسنهایی را توی فیلم «ایستاده در غبار» هم کاملاً دیدیم دیگر. یعنی اینها نشستهاند دارند توی سر و کلهی هم میزنند باهم دعوا میکنند بگومگو میکنند. اما اینجا این رشید، آن رشید زیرکِ سیاستمدارِ هوشمندِ نقطهزنِ حتی در انتخاب کلام (نبود). من یکبار با ایشان برخوردی داشتم و این حس هوشمندی این آدم را در اولین برخورد دیدم؛ درصورتیکه واقعاً آن موقع که من ایشان را دیدم، اصلاً شناخت از قبل از او نداشتم و آن لحظه قشنگ روی من تأثیر گذاشت. یک برخورد خیلی کوتاه. اما اینجا دیدم که در حد تیپ است.
اقباشاوی: یعنی چی «تیپ»؟
احمدی: یعنی اینکه عمیق نیست؛ یعنی اینکه خیلی سرسری با پدیده برخورد میکند. یکدفعه اظهارنظر میکند و یکدفعه میخواهد بزند زیر ماجرا.
اقباشاوی: حالا که شما ناراحت شدید که رضا صدیق تعریف کرد. چند بار آقا رشید را دیدید؟ من ساعتها با آقا رشید نشستم. وقتی نسخه اولیه فیلمنامه را به اوج دادیم، آقا احسان حسنی (خدا حفظش کند)، گفت: «این رشید چرا اینقدر خوب است؟ روی کاغذ و روی کلمه… دو بهعلاوه ۵ نمیشود. اینجا باهوش نیست؟! سه تا مانعی که در عملیات خیبر در تخیل علی هاشمی بوده و در واقع پاسخی برایش نداشته را آقا رشید درمیآورد. میگوید: «آقا، اول زرهی را چهجوری میخواهی رد کنی؟» میرود کارگاه صحراییاش را راه میاندازد. میگوید: «آقا، ما دیشب دو تا افسر عراقی دیدیم یا ندیدیم،؟ گیریم که پناهنده باشند، تو کی میخواهی چهجوری میخواهی به من تضمین بدهی که کِی یک عراقی میخواهد از عراق بزند به (دل) هور؟» میرود دو تا برونمرزی، شهید سید ناصر سید نور و شهید عبدالمحمد سالمی را آنجا میفرستد. میگوید: «آدمها را روشن کنید.» و سه، به او گفت چندتا بلمرون داری؟ بَلَدچی و بلمرون و اینها چند نفر هستند؟» سه تا ایراد گرفت. علی هاشمی رفت و درست کرد. من این چیزی که گفتم در مورد اینها… اولاً که سپهبد شهید آقای رشید دستش از دنیا کوتاه است اما من این را قبول ندارم که شما فرمودید «لهش کردید» بهقول محمدرضا رضاپور که بار اولی که فیلم را دید گفت: “این عقل سرد مجموعه است.” من هم واقعاً با ارادتی که به آقا رشید داشتم و میدانستم که این کولیس سپاه، تنظیمگر سپاه است. اولاً که خودم او را میشناختم. مو لای درز تحقیقات این فیلم نمیرود. با راوی مرحوم حسین اردستانی، تمامِ قضیه خیبر را آقا رشید میگوید؛ یعنی حتی آن صحنهای که دارند فوتبال میبینند، میآید خانه علی هاشمی… آقا رشید میزانسنش را هم گفته بود. گفت: «آقا محسن عقب خوابیده بود، من جلو نشسته بودم، احمد غلامپور پشت فرمان پیکان بود. توی اهواز میچرخیدیم. رفتیم خانه علی هاشمی. دارند برمیگردند از عملیات خیبر. هنوز میگوید: «من باور ندارم عملیات تمام شده است.» توی هواپیمای سیِ ۱۳۰ با حسین اردستانی هستند و صدا دارد ضبط میکند. میگوید: هنوز من فکر میکنم که توی تخیل زیادهروی شد.” ببینید، آقا رشید همانجوری که شما بهدرستی گفتید، عقل مطلق، ریاضیات محض است. ما سعی کردیم اینجا همین باشد.
احمدی: من میخواهم بگویم شما الآن توی این فیلم، این میزانسنی را که برای سردار رشید طراحی کردید که ما واقعیاش را هم داریم، این میزانسن، این را تبدیل به شخصیت نمیکند. این میزانسن یک آدم غرغرو است؛ یک آدم منفی است که یکدفعه میآید آنجا بازی را بهم بزند. شما اشتباه هم نمیگویی، سه تا نکته را آنجا میگوید که این سه تا نکته هم درست است. اما طراحی این شخصیت در این مجموعه دراماتیک. این کاراکتر را به من معرفی نمیکند.
صدیق: خب آقای رضایی هم تیپ است. باکری هم. تیپ است؟ همت هم تیپ است؟ همه آنهایی که نشستند در آن جلسه همه تیپاند.
احمدی: این کاراکتری که شما گذاشتید توی این درحقیقت فیلمنامه، تبدیل به شخصیت نمیشود؛ یعنی هیچ لایه دیگری ندارد، آمده است مخالفخوانی کند.
اقباشاوی: فرض کنید تماشاگر فیلیپینی. جشنواره خارجی میرویم دیگر، ژاپنی. توی ژاپن چه میداند آقا رشید با آقا رحیم با آقا عزیز فرقش چیست؟ در فیلم در شب که توی قایق هستند علی هاشمی میگوید: «این را که میبینی، فرمانده اطلاعات جنگ است.» فکر کردی من الکی گفتم بگوید اطلاعات جنگ؟ نگوید مثلاً برادر رشید است. که فیلیپینی هم بفهمد اطلاعات جنگ. یک فیلیپینی هم بگوید: «آقا، فرمانده اطلاعاتشان اوکی نمیدهد، مانع اول، فرمانده اطلاعات جنگ یوگسلاوی اصلاً (فرض کنیم) اینها یگانِ سازمان رزم سپاه یوگسلاوی هستند، فرمانده اطلاعاتشان آمده بود سه تا ایراد گرفته. رشید است یا رحیم است یا عزیز است یا…
احمدی: پس قبول کردید که تیپ است.
اقباشاوی: تیپ یعنی چی؟!!
صدیق: حالا من یک سؤال بپرسم، اشکالش چیست؟
احمدی: آقا رشید این فیلم را دیدند؟
اقباشاوی: آقا رشید دیدند. آقا عزیز، آقا رحیم… آقا محسن که با خود من دو بار دیدن، آقای غلامپور هم دو بار دیدند. البته من عادت ندارم شهدا را شاهد بگیرم ولی دیگر اصرار داشتید (میخندند). ولی واقعیتش این است که من متوجه تیپ نمیشوم. این یک شخصیت است بهاندازه وجودش که فرمانده اطلاعات است، میآید و تأیید نمیکند و یکی از موانع بزرگ فیلم را ایجاد میکند که: «آقا، برو خودت را تصحیح کن.» و میرود و تصحیح میکند؛ یعنی میگوید: «حاج عباس، برو کارگاه را راه بیانداز دیگر. علی هاشمی، علی ناصری، حمید رمضانی، بروید شناسایی کنید دیگر.» پاسخهای فرمانده اطلاعات را نشان میدهد. اصلاً (فرض میکنیم) اسمش ژنرال مکآرتور است. یا مثلاً این دیالوگ که میگوید «اینها صدام و این ستادشان مگر بیمار هستند از هور حمله نمیکنند؟» این صدای آقا رشید هست. کلمه «بیمار» تکیهکلامش است. میگوید: «صدام و ماهرعبدالرشید مگر بیمار هستند از هور حمله نمیکنند؟» ادامه هم دارد (پُرگویی میشد دیگر در فیلم). توی فیلم میگوید: «اصلاً ولش کن. من با اینکه با طرح آقای حاج احمد مخالفم که برویم توی بُم و دربندیخان توی جبهه میانی از کوه بجنگیم، اما حداقل توی کوه ما غرق نمیشویم، مؤمن.» میخواهم بگویم یعنی حتی این کلمه صدام و ماهر… بیمار روانی نیستند. رشید یک ژنرال درجهیک است. دشمنش را تحقیر نمیکند. کاملاً ریاضیاتی است. به همین دلیل من قبول ندارم تیپ است؛ حضورش کم است. درست میفرمایید، حضورش کم است. یکچیزی هم بگویم، در یک مصاحبهای گفتم، درآوردن… باز میگویم آقا رشید حبیببنمظاهر انقلاب اسلامی بود. از سال ۱۳۵۰ در رکاب امام عزیز قبل از انقلاب جنگید و مجاهدت کرد. جنگ ۸ ساله هم بود، همهاش هم بود. خوب هم عمر کرد تا هفتاد و خُردهای سالگی و با شهادت رفت و واقعاً یک سرنوشت خوبی برایش بود. صلواتی بفرستیم برای آقا رشید.
احمدی: خب از دوستان حاضر در برنامه اگر سؤال و یا نکتهای دارند، بفرمایید.
حضار: در مورد پُروسه فیلمنامه میشود توضیح دهید؟ اینکه مثلاً چقدر طول کشید؟ چند بار بازنویسی شد؟
اقباشاوی: یازده ماه خواهر! فیلمنامه از پُروسه شروع تحقیقات و پژوهش و نگارش طرح اولیه و مراحل بعدی سیناپس و بازنویسی نسخه اولیه فیلمنامه با بازنویسی دوم، کلاً یازده ماه طول کشید؛ یعنی از فروردین ۱۴۰۱ تا دیماه ۱۴۰۱ (۱۰ ماه). زندگی ایشان خیلی نکته دارد، خیلی بالا پایین دارد، خیلی… خیلی بازنویسی…همانجور که برادرمان آقای صدیق فرمودند، باز هم یک کشف درستی بود، اینکه میگفت این پرتره علی هاشمی نیست، پرتره خیبر است. ما اولش که میخواستیم فیلمنامه را شروع کنیم، خب اصولاً یک جملهاش را مینویسند. یک جملهایش هنوز توی گوشی من است که من نوشته بودم: “علی هاشمی و گروهش چگونه خیبر را راهانداختند؟” درست هم شما میفرمایید؛ ما میخواستیم ببینیم خیبر را چطور راهانداخت؟ حالا چقدر موفق بودیم مهم نیست دیگر، دیگر همینی که هست اما شما درست میفرمایید. توی همین بُرهه ۱۳ ماهه در شعاع مثلاً ۵۰۰ کیلومتر یا حتی بیشتر، یک جای دیگر تا کویت و لبنان و سعودی هم اینها میروند، وسیله میآورند. خود آقا محسن یکبار توی همان جلسه گفت: «آقا اصلاً سریال آن را بسازیم.». که آقا احسان گفت «اگر خوب شد، سریال آن را هم میسازیم.» که برادران حوزه رفتند سریال آن را ساختند. در تأیید فرمایش شما، بله، سریال آن را اگر میساختی، میتوانستیم برویم توی ابعاد مختلف. اما در مدیوم پرده سینما، که همین نسخه هم از نسخه جشنواره کوتاهتر شد. بهخاطر همین مسائل چیزی؛ یعنی این هم یک انتقاد است نسبت به جبهه انقلاب. به هرکس عیان یا آشکارا جزء مدیران جبهه انقلاب است بروید بگویید، درود به شرف سازندگان و سرمایهگذاران و حامیانِ پیر و پسر و زن و بچه که پای عقیدهشان میایستند، سه ساعت و ۲۰ دقیقه فیلم میسازند. محکم! یک نمایش میدهند در جشنواره محکم! میایستند و میگویند آقا اکرانش میکنیم ۳ ساعت و ۲۰ دقیقه بود. پرفروش هم خواهد شد. تمام حمایتهایشان از هر جا هر هنری یا دارند یا ندارند دیگر… من در حد خودم توانمندی فیلمسازی دارم، این بازیگری دارد، آن نویسندگی دارد. آیا مدیر حزباللهی عرضه دارد فیلمش را نمایش بدهد؟ عرضه دارد سالن بگیرد؟ عرضه دارد اصلاً اسلحه بگیرد و مردم را بهزور ببرد توی سینما یا ندارد؟ فشار میآورند که: «آقا فیلمتان را کوتاه بکنید.»
خانم عزیز، کاملاً درست گفتی. روایت صد تا شهید، که بعضیها هم که کمک ما کردند. بعداً توی این جنگ شهید شدند، مثل سرلشکر ربانی و خدا رحمت کند نیلفروشان را. و خیبر و آبرو و امام و انقلاب و اسلام و شیعه و پرچم حضرت عباس که خیلی مهم است. توی تحقیقات به ما گفتند. خانم نظرلو تأیید میکند، گفتم: «آقا خب سر چی شما به هم اعتماد میکردین؟ عراقی و ایرانی؟» گفتند: «پرچم حضرت عباس» «اگر خمینی و صدام میآمدند توی هور و میگفتند آقا ما صلح کردیم، ما کوتاه نمیآمدیم. میگفتیم ما پرچم حضرت عباس بستیم. ضامنِ بین ما و علی هاشمی، حضرت عباس است. امام و صدام کی هستند؟ صلح نداریم خود علی هاشمی باید بگوید. خب از حضرت عباس بگیر تا شهدا، مدیران فرهنگی جمهوری اسلامی ایران، یعنی جبهه انقلاب، میگویند: «آقا ما چهکار کنیم؟ ما تابع سینمادار هستیم.” تابع سینمادارید؟! خیلی متشکرم. چرا گفتمانهای دیگر که فیلمهای خودشان را دارند میسازند (بنده هم هیچ نقدی ندارم، کاملاً هم دموکرات هستم) آنها فیلمهایشان دو برابر تایم ما است. سانس میگیرند. سوبسید به آنها میدهند. تهیهکنندهشان میگوید: ولش کن بهجای ۶ تا سانس در روز، سه تا سانس میرود. یا ما بیعرضه هستیم؟ یعنی بگویید: «آقا خانومها، آقایان، مدیر نهان و آشکارِ جمهوری اسلامی، بگویید شما هنرمندان یا فیلمسازان سینمای دفاع مقدس بهشدت کمذوقتر و کمقریحهتر از سینمای سکولار هستید و به ما بگویند “گُم شوید بیرون از این سینما.» یا بگویید: «نه، شما کارتان را بلدید، ما بلد نیستیم فیلمهایتان را عرضه کنیم.» الآن فیلم احمد (برای برادرمان امیرعباس ربیعی) کو؟ ما با دست لرزیده، ریش سفید شده، این فیلم را ساختیم. خانم کاملاً درست گفتند؛ گفتند: «چند بار بازنویسی شد؟» N بار، هزار بار بازنویسی شد. این را بردار آن را بگذار.
بله، یک شاه سکانسی ما داریم که اینها میروند کیش. بهشان گفتیم: «آقا ما که نمیرویم کیش» میروند آموزش دریایی، یک ناو است با آب همانجا در ماهشهر میرفتین میگرفتین دیگر آقای هاشمی نسب! چرا اینقدر لوکیشن دارد آقا؟ یا همین دستخط امام و این ماجرای بامزه سم… دهبار گفتن ورش دار، بگذار، ورش دار، بگذار، ورش دار، بگذار. فیلمنامه را به صد نفر سکولار و نمیدانم حزباللهی و همه میدادند. یک روز میآمدند، میگفتند… میگویند: «شعاری است.» یک روز میآمدند میگفتند. حضرت آقا گفته «کشتار جمعی ندارد» خب دیگر این یعنی چی؟ یک کلمه خانومها، آقایان، مدیران فرهنگی (حالا ما کاری به حوزههای دیگر نداریم) مدیران فرهنگی جمهوری اسلامی مرعوب هستند. مرعوب بازار و سلبریتی، آقا پدرصاحب ما را درآوردند میگفتند جای این(اشاره به آقای مسعودی) فلان بازیگر فارس را بذار! میگویم: «بابا طرف(علی هاشمی) عرب است!» این عصبیت من واقعاً شقشقیه بود؛ حاج خانم شما که در واقع خودتان فیلمنامهنویسی… یوسفی کنار من بود. چند هزار بار ما این را بازنویسی کردیم؟ من موهایم سفید شد سر این قضیه….
یک دستخط از آقا رشید پیدا کردم. سر خیبر نوشته بود. توضیحات نوشته بود. تهاش نوشته بود: «شیبانی خیبر.» (یعنی: خیبر پیرم کرد) تازه شروع کرده بودم به ساخت این فیلم. با خودم گفتم: «بابا رشید هم سوسول است.» رفتیم جلو یاد این افتادم که واقعاً شیبانی!
احمدی: ماجرایش این بود که میدانید اولینبار استفاده گسترده از بمباران شیمیایی را در خیبر انجام دادند. شاید همچین تعبیری بهکار برده بهخاطر این بوده است.
اقباشاوی: بهغیر از شیمیایی فشار زیادی بوده. عرض عملیات ۱۴۰ کیلومتر بوده است.
احمدی: ارتش توی این عملیات نقش داشتند؟
اقباشاوی: پایین بودند. توی طلائیه و زید بودند (پاسگاه زید). اوج برای سپاه است. اگر ما میرفتیم توی طلائیه، فیلم ضد جنگ میشد چون اینها همینجور ۷ بار باختند. هی شهید دادند. از روی جنازه همدیگر رد شدند.
احمدی: اگر اجازه بدهید دوستان دیگر سؤالات را بپرسند.
اقباشاوی: ببخشید من یکم تند شدم؛ واقعاً حق من است بهخاطر اینکه جایی پیدا نکردم صمیمیتر اینجا که اینها را بگویم.
حضار ۱: عرض سلام و خسته نباشید. تشکر میکنم از این جسارتی که بهخرج دادید. ما بعد از مدتها یک فیلم دفاع مقدسی ویژه دیدیم. بهدور از هر فانتزی و چیز غیرقابلباوری، میدانم فیلم مثل بچهی آدم است؛ یعنی کاملاً ازش دفاع میکنید و کار درستی هم میکنید، ولی طبق گفته آقای احمدی، جمله آخرشان که سردار رشید رو یک تیپ شخصیتی خاص نشان دادید، بنده بههمراه خانواده که فیلم شما را دیدیم. اینطوری بودیم که: «واقعیت جا خوردیم که سردار رشید اینطوری بوده؟!» یعنی انقدر آدم اخمآلویی بهنظر میرسید. مثلاً فرمایش کردید که اگر میخواستید شخصیت شهید علی هاشمی را به همان شکلی که بودند نشان بدهید، مخاطب اِرتِباط نمیگرفت چون حرف زده نمیشد، تعادل خیلی خوبی را رعایت کردید. حتی من دوست داشتم شما را زیارت کنم و ازتان بپرسم با شهید رشید مشکلی دارید؟! (میخندند)
اقباشاوی: نه بابا. (میخندد) ما فقط از بچگی از آقا رشید میترسیدیم.. بههر حال ما توفیق داشتیم دستیار آقای حاتمیکیا بودیم، دستیار آقای درویش بودیم میرفتیم دافوس مینشستیم بهخاطر دستیار کارگردانی. مثلاً آقا رشید میآمد بیتالمقدس یاد بدهید، توضیح بدهید. لطف میکردند با ما شوخی میکردند. مثلاً: «چطوری فلانی…» یک هیبتی، یک هیمنهای… این را گفتید مال دوره نوجوانیام بود یعنی من از زمان دستیاریم ایشان را دیدم.. یعنی از زمان دستیاری بارها من ایشان را دیدم. جاهای مختلف لطف کردند، آمدند سر صحنه. ما میرفتیم خدمتشان.
ادامه سؤال حضار ۱: مشکل من این است که هیچ لطافتی ندیدم. دور از باور و شاید هم سینما من را بد تربیت کرده است. انقدر فانتزی است، انقدر خوشگل است که من با دیدن شهید رشیدِ این شکلی تعجب کردم. ایشان فقط مخالف نبود. حاج حسین هم مخالف بودند ولی شهید رشید انگار آمده بود که تضعیف کند.
اقباشاوی: آمده بود تعطیل کند، تضعیف چیه؟! ما صدایش را داریم بعد از عملیات میگوید: «بنده و بقیه برادرها برداشت ما این بود که برادر علی هاشمی انسان توانمندی نیست، نه فرمانده.» فقط آقا محسن به ایشان اعتماد داشت. خب شهید هاشمی هم مظلوم بوده، حرف نمیزده است. آقا رشید هم زیاد او را نمیشناخته. میگوید: «جمعبندی من این است، آقای هاشمی و تیمش، خسته نباشند. تعطیل…» حالا بیتعارف من ارادت ویژه خدمت آقا رشید داشتم. مشخصاً سردار حسین علایی (مؤسس نیروی دریایی سپاه) بعد از دیدن «اسفند» توی جشنواره (به من گفتند) انقدر خوب درآوردید، بیا، تو را به خدا فیلمش را بساز خیلی در سینما مظلوم واقع شده است.
ادامه سؤال حضار ۱: (رو به آقای مسعودی بازیگر نقش شهید هاشمی) بازی چشمها توی همان انتقال اینکه این شخصیت مرموز است فوقالعاده بود. و آنجا که امام خمینی برایشان نامه فرستاد، آن نگاه و آن اشک… خیلی واقعی بود… خیلی زیاد. تشکر میکنم باز هم ازتان.
اقباشاوی: آقا رضا صدیق گفت که در واقعیتها مخالفین زیاد بودند در عملیات خیبر، آقای غلامپور هم به من گفته بود: «نهها بیشتر از بلهها بود.» ما داخل همین سکانسی که همه فرماندهها جمعاند، یک صحنه درگیری اساسی بین علی هاشمی و شهید حاج همت داشتیم که درآوردیم. خیلی هم مونتاژ کرده بودیم.
حضار۲: یک نکتهای هست که بحث شعارزدگی یا صِفرِ صفر است یا صَدِ صد است. یا فیلممان شعارزده میشود یا پیش خود میگوییم که «نه اگر من این حرف را بزنم فیلمم شعارزده میشود، اصلاً آقا، نماز نداشته باشم نمیدانم نامه امام نداشته باشم.» شما چند بار آمدید توی این فیلم، یکسری شعار داشتید. نمیگویم شعارزده شده، شعار داشتید که «آقا این اعتقاد من است. من پایَش هستم، فیلم دفاع مقدسی است ولی میخواهم فلان شعار را بگویم» من حس میکنم شما روی لبه تیغ راه رفتید و کار پنجاهپنجاه درآمده است. یعنی نه شعارزده شده، نه صِفرِ صفر بود و احساس میکنم این بیشتر در متن درمیآید. چطوری این کار را کردید؟ اصلاً میخواستید شعار بدهید یا نه؟
اقباشاوی: اولاً الحمدالله که این شعارها را دوست داشتید؛ ثانیاً این یک تحمیل لیبرالی است که از اوایل دهه ۸۰ جا انداختند که شعار بد است آقای صدیق فلسفه میداند. مسائل فکری را خیلی خوب میداند. شعار اصلاً بد نیست. هر جریانی برای خودش شعار دارد. خودشان این لیبرالها که بیشتر شعار دارند. کجا بد میشود؟ شعار جایی بد میشود که حرفی را بزنی ولی به آن عمل نکنی. وقتی که میگوید: «آقا، من اگر اسرائیل دست به من زد، تلآویو را خواهم زد.» داخل همین میدان فلسطین هم مینویسیم: «دست بزنی، میزنم.» شهید حاجیزاده میآید میگوید: «آقا، دست بزنی، تلآویو…» حضرت آقا فرمودند: «تلآویو و حیفا را خواهیم زد.». اسرائیل زد و ما هم او را زدیم. شعار خوب است. اصلاً شعار خوب است. لطف داری. خیلی ممنونم. الحمدالله که از این شعارها اذیت نشدی. میگویم از کوزه همان تراود که در او است چون به آن باور دارم و احساس میکردم که اصلاً مگر میشود که اینها مثلاً شناسنامه فکری نداشته باشند؟ مگر میشود بدون خمینی جنگ را نشان داد؟ مگر میشود بدون… نمیدانم شیعه بودن… حالا رضا میگوید عرب بودن… شیعه بودن… فیلم شیعی است؛ یعنی شیعیان عراق و شیعیان ایران. تعارف نداریم. یکی از برادران گفتم، گفت: «چرا همین شعار است و اینها؟» گفتم: «آقا، من اصلاً دانمارکیام. اصلاً من از دانمارک آمدم ایران. یکسری اطلاعات به من دادند. دیدم آقا اینها یک شیعه هستند، دو تقلیدیاند، مرجع تقلید دارند. فقط هوشم بالا بوده است. بهعنوان یک دانمارکی باهوش بودم. اینها اینجوری هستند،. بقیهاش دروغ است. اینکه روشنفکرنماهای لیبرال و سانسورچیهای حزباللهی هر دو با هم دو تیغه یک قیچیاند که دفاع مقدس را به تعبیر رضا و آقای احمدی سکولار کنند. چرا؟ هم این حزباللهیهای تجدیدنظرطلبشده میخواهند بگویند ما از اول شیک بودیم. هم لیبرالها میخواهند بگویند که ما با این حزباللهیها بد هستیم. حزباللهی خوب حزباللهی مرده است. همان باکری و همت و علی هاشمی و… بعد میآیند حرفهای گذشته را میآیند در امروز میزنند یا خمینی را حذف میکنند. این را دیگر… این آرسنلوپنبازیها را بِرِشت درست کرد که حرفهای امروز را ببری در تاریخ بزاری. بعدش هم عزیزانی بزرگانی .. یک نگرش است دیگر یک انتخاب است که آقا حرف امروز را بری در تاریخ بزنی. بِرِشت درستش کرد، آقای بیضایی، این را در فیلمهایش ادامه داد و برادران و خواهران دیگری هم این کار را کردند. یکطرف دیگر هم این است که انشاءالله همه ما بمیریم و به هلاکت برسیم ولی جمهوری اسلامی باشد اما یومالذی خدایی نکرده جمهوری اسلامی نبود، نباید یک تصویری از جمهوری اسلامی باشد؟ آن بوده سازمان رزم سپاه؟! واقعاً روی آب راه میرفتند اینها؟ واقعاً عذاب وجدان میگرفتند از عملیات؟ واقعاً… چی گفت آقای رضاپور؟ میگفت: «جنگ پیروز ندارد. قاچاقچی اسلحه پیروزش است.» ایران که اینگونه نبوده است. بههر تقدیر، بله. خدا را شکر. اما بچهها، از برادر کوچکتان بشنوید نذارید مرعوبتان کنند اصلاً شعار دادن بد نیست.
حضار۳: خسته نباشید. در مورد آن سکانسی که شهید سید نور و شهید سالمی اگر اشتباه نکنم میروند کربلا و سوغاتی میآورند. چیزی که من خودم از همرزمان شهید هاشمی شنیده بودم. آن با اینکه یک تخطی از حرف شهید هاشمی بود ولی بار معنوی عجیبغریبی برایشان داشت. تربت و چفیه و اینها… شما قَبلش پیشزمینه کرده بودید که علی هاشمی توی فشاری بود و بعد ریاکشن جمع، خنده بود به تربت. میخواستم ببینم چرا این را انتخاب کردید؟ چرا اون بحث معنوی انتخاب نشد؟
اقباشاوی: خیلی سؤال خوبی بود. من وقتی همین تحقیقات را میخواندم آقا محسن نوشته بود: «پنج شب نخوابیدم و غذا نخوردم.» هیچکس هم جز احمد غلامپور نداشتم که با او صحبت کنم. احمد غلامپور هم هیچکس را جز علی هاشمی نداشته است و علی هاشمی هم هیچکس را جز خدا نداشته است. انقدر من اینها را خواندم، بینیوبَینَالله از دست دو شهید بزرگوار عصبی شدم. دو به سردار ناصری گفتم: «اینها را توبیخ میکردید. خب فرمانده کل جنگ سکته میکرد. ۵ روز غذا نخورده است.» گفت: «والا یک تشری احمد غلامپور بهشان رفت.» بعد حمید رمضانی وساطت کرد (شهید حمید رمضانی). بعد از تشری که توی اتاق رفتند و فلان و اینها، دیگر با وساطت هم شهید بزرگوار علی هاشمی و هم شهید رمضانی اینها را بخشیدند. گفتند: «بروید تربتها را پخش کنید.» وگرنه کارشان بسیار کار ناهنجار و غیرعلمی بوده. خب این چه وضعیتی بوده؟! خب اینها اگر اسیر میشدند، کل خیبر میرفت هوا. شوخی ندارد جنگ. الآن گفتید آقا رشید چرا تند است، فکر میکنید مثلاً احمد غلامپور کند است؟! خانم نظرلو این نظامیها کدامشان اصلاً مثلاً شاعره است؟ تو خونه شاعرند. جنگ است. با جان بچههای مردم سر و کار دارند. آقا رشید حق دارد داد بزند داخل همان سکانس صبحانه که: «مؤمن خدا! دیشب ۱۰ نفر را بردی، گم شدند. ۱۰ هزار نفر را چهجوری میخواهی ببری؟» بههر تقدیر، انتخاب من بود. حالا توی سریال «پسران هور»، آن بحث معنوی… آقای جعفری خودش آدم سَهلانگاری است. شهادت… ولی خانم دکتر نظرلو اگر خاطرتون باشه یک فیلم از شهید علی هاشمی هست، بعد از خیبر که باز هی میزند روی پایش، میگوید: «۱۰ سال طول میکشد مثل سید ناصر سید نور و شهید سالمی گیرم بیاید. اینها چرا ماندند داخل جزیره که شهید بشوند؟ اینها عصاره اطلاعات بودند. باید برمیگشتند.» درست است شهادت فوز عظیم است اما علی هاشمی باز نمیتوانست هضم کند که این دو تا را از دست داده است.
حیاتی: خب بسمالله الرحمن الرحیم. من میدانم وقت گذشته آقای یحیی، خانم عابدینی، ولی واقعاً امروز که این فیلم را اینجا دیدم، حسرت خوردم که توی سینما ندیدمش. الآن که راجع به اکران و زمان کمش (چون من چند بار بچهها لطف داشتند، گفتند اکران خصوصی هم مثلاً بیا. هی جور نشد) و الآن آرزو میکنم که (یعنی نمیدانم اصلاً فنی و روال قانونیاش چطور است) کاش اکران شود. ایکاش اکران شود و یک دو سه ماه روی پرده باشد. اصلاً این فیلم را خیلیها ندیدند و حیف است اصلاً این فیلم را در غیر از سینما دیدن. بهشدت من هیجانزده هستم بعد از دیدن فیلم. حالا یک دلیلش واقعاً این است که در ادامه میگویم شاید من بچه خوزستانم و شاید یک دلیلش این باشد که من عملیات خیبر را از نزدیک دیدم. عملیاتهای جنگ را در زمان جنگ بازسازی میکردند. من عملیات خیبر را توی ورزشگاه آزادی دیدم. دو تا جزیره مجنون را ساخته بودند. نمیدانم اینها چقدر شما میدانید. دو تا جزیره مجنون ساخته بودند غواص میآوردند، هلیکوپتر، تانک میآوردند. شلیک بود و برای ما که بچه بودیم، بسیار جذاب بود. الآن حالا یک دلیلش خوزستانی بودن و آن عملیات در واقع خیبر… دستت را میبوسم آقا دانش، کسی نیستم اما واقعاً دمتان گرم. یک نکته خود آقا دانش گفت که من از اول آماده کردم بگویم چون هر جا مینشینم این را میگویم: «آقا، از کوزه همان برون تراود که در او است.» اصلاً سخت نیست. همه این چیزهایی که میبینیم ممکن است خیلیهایش را بنشینیم، بگوییم آقا دانش به این فکر کرده، اینجا میخواسته این را بگوید یا نمیخواسته بگوید ولی واقعیتش این است که خودش را ساخته است. یعنی اگر ما یک شوخطبعی توی فیلم میبینیم، این خاص خیلی از بچههای جنوب است. توی همین یک جلسه میتوانید بفهمید که مال خود آقا دانش است. منهای دفاع مقدس، فیلم یک اَدای دین بهنظر من به فرهنگ خوزستان است؛ خصوصاً فرهنگ اعراب خوزستان که بهنظر من در حقشان ظلم و جفا زیاد شده است. شما چیزهای مختلف دیدید، آن گره زدن در واقع… رِعایَةُالْعَبّاس که اشاره کرد و روضه اُمُالْبَنین. توی جنوب دو تا چیز قَسَمدار است؛ یعنی این دو تا همهچیز را تمام میکند واقعاً. بهبهانه آن جلسه اعضای فیک (بخشی از فیلم) شما سینهزنی جنوبی دارید میبینید توی آن مراسم قهوهخوردن دارید میبینید. حوسه یا یَزلِه (که حالا ما بهش میگوییم یَزلِه، یکذره حوسه شاید معروفتر است). ما معمولاً توی فیلمهای جنگی توی سپاه بعث میبینیمش. اصلاً با وجه خوب نگاهش نمیکنیم. گو که این سؤالها بهواسطه اربعین، جشن عید غدیر، کورهها توی ماهشهر که یک اتفاق میافتد، یکذره دارد نسبت به آن فرق میکند ولی ما همیشه این را بهعنوان یک چیز منفی توی فیلمها میدیدیم. خیلی زیبا توی این فیلم… و اصلاً این فیلم بهنظر من یک اَدای دین اینجوری بوده. آقا دانش کسی که عاشق سینما است. کسی که عاشق سینما باشه و عقایدش شبیه ما باشد واقعاً ما کم داریم؛ یعنی یا به آنها کم فرصت داده میشود و بهنظر من اگر آدمهای اینچنین، فرصت فیلم ساختن پیدا کنند، طبیعتاً انشاءالله ما از این جور آثار کم نمیبینیم. در حوزه دفاع مقدس، عزیزان کارشناس خیلی زیبا گفتند، ما بعد از مدتها یک فیلم با روح دفاع مقدسی دیدیم. واقعاً یک فیلم جنگی ندیدیم. واقعاً فیلم دفاع مقدسی دیدیم. بازی آقای مسعودی که من اصلاً نمیدانستم که ایشان اولین بازیاش است، یا دومین بازیاش است، کار هم ندارم؛ ولی یکجوری بازی کرد که ما انگار میشناختیمش سالها؛ یعنی من هی دنبالش میگشتم این را دیگر کجا مثلاً توی چه بازی، چه نقشی دیدم… بسیار باورپذیر. دمتان گرم واقعاً. یکچیزی که من از کاراکتر آقا دانش حدس میزنم (خیلی با هم ننشستیم) حدس میزنم از گُلدرشت شدن و بیرون زدن اینها اصلاً خوشش نمیآید و اتفاقاً کاراکتر خیلی تمیز اینها را رعایت میکرد. آن در واقع سکانسپِلانی که خواهرمان اشاره کردند یا یکی از برادرها بود (یادم رفته)، لحظهای بود که نامه امام را بوسید. آن یک لحظهای است که میتواند خیلی راحت تو ذوق بزند و درنیاید و… یا چیزهایی که ما معمولاً داریم توی سینمای معمولاً این درنمیآید. انقدر قشنگ بود که ما واقعاً با آن حس همذاتپنداری کردیم. آن صحنه آخر هم که بهنظر من خیلی هوشمندانه بهترین جای تمام شدن فیلم بود با اینکه با آقا ایمان موافق هستم، دوست داشتم فیلم بهدلیلی که شما گفتید چون جذاب بود، ادامه پیدا کند. دوست دارم باز خیلی دیگر حرف بزنم چون خیلی سر شوق آمدم و بعد مدتها توی فیلم سینمایی کیف کردم ولی فقط بگویم دمتان گرم، شما و سایر عوامل و حتماً ما نمیفهمیم که ساخت همچین فیلمی چقدر سخت است و چه مصیبتهایی داشته. دمتان گرم، خدا قوت.
اقباشاوی: آقا بگذار من تشکر کنم. واقعیتش از قبل از شروع فیلمبرداری، یکبار توی حسینیه هنر، شب دههای بود. شب پربرکتی هم بود… من قول دادم یواشکی پشت منبر به آقا احسان که: «قول دادم اگر رضا فیلم را بازی کند، به روح رسولالله قسم میخورم که خوب بشود.» آنجا علی حیاتی و بچههایش را دیدم و نشستیم و گپوگفت کردیم. دوست داشتم و آرزو داشتم که اولاً خیلی کمک بکنند توی بحثهای تبلیغاتیاش و نمیدانم پوسترش و… بعد هم اینکه دوست داشتم که بعداً یکدفعه اینها نبینند و بچههای خوزستاناند و خودشان هنرمندهای برجستهاند، آبروی ما برود. الآن که بدت نیامده، نوکرت هستم علی جان.
احمدی: البته که خیلی موافق نیستم که فیلم پرتره علی هاشمی نبود از این جهت که همه کارتان را برای علی هاشمی کردید. امیدوارم که روح علی هاشمی در جمع میبود توی این مجلس. بقیه هم از محبت حظی میبردند و البته یادی هم بکنیم از سید حسن نصرالله، که این ایام عزاداری ایشان هستیم.
اقباشاوی: یادمان نرود حاج عباس نیلفروشان که همراه سید حسن شهید شدند. خیلی توی این فیلم یاریگر ما بودند؛ هم از لحاظ انرژی و اینها، هم از لحاظ همین صحنه آخر هلیکوپتر را حاج عباس (رحمةُاللهِعلیه) هماهنگ کرد با سادگی. پیچیدگی خاصی میخواهد آوردن هلیکوپتر ولی با یک تلفن حاج عباس… شهید ربانی هماهنگ کردند، آمدند. مرسی که یادآوری کردید. حاج عباس دیگر حالا توفیقش بود با سید حسن شهید شود.
احمدی: قطعاً که اگر مَدَد این دوستان نبود، این کار و کارهای مشابه انجام نمیشود. ممنونم از همگی که شرکت کردید در این حلقه. ما یادمان رفت از عواملی که بالاخره آمدند همراه آقا دانش در این مجلس. ازشان تشکر میکنیم. خواهش میکنم که این دوستان را هم تشویق بکنیم. معمولاً یادی ازشان نمیشود. قطعاً خیلی زحمت کشیدند.
اقباشاوی: آقای هاشمی نسب (مدیر تولید نظامی فیلم) که تمام قایق و تانک و زار و زندگی را آقای هاشمی نسب با فروتنی و روی خوش چیز کردند. آقای امین دوست محمدی (دستیار کارگردان) که واقعاً واقعاً واقعاً تا الآن من نگران سلامتیاش هستم که نفسش درنمیآمد. یکجایی بیهوش شد، رفت زیر اکسیژن؛ یعنی واقعاً ایثارگرانه. آقا فرهاد یوسفی که مسئول ویافاِکس است، فقط مسئول ویافاِکس نبود. یار و رفیقی بود که لحظاتی که ما میرسیدیم به خودزنی، نمیدانم انفجار، کنار من بود، من را آروم میکرد علاوه بر اینکه کارهای فنی فیلم را پیش میبرد. آقای بهزاد وزیری هم که استاد ما است از کارگردانهای خوب مملکت. یک ویژگیاش همین است که آبادانی است…
احمدی: خیلی ممنون از شما.