زن عزادار/هاجر سلیمی‌نمین

29
0

به نام خدا تشکر می‌کنم از تشریف فرمایی همه‌ی عزیزان. هاجر سلیمی‌نمین هستم. از سال 80 دانشجوی گرافیک دانشگاه تهران شدم. سال 88 در مقطع ارشد تصویرسازی فارغ‌التحصیل شدم. سال 96 دوباره دانشجوی دکتری شدم و 1401 فکر می‌کنم از دکتری فارغ‌التحصیل شدم در رشته‌ی پژوهش هنر. از سال 84 تصویرگری را به صورت حرفه‌ای شروع کردم و از سال 90 تدریس در دانشگاه به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه الزهرا. من فکر می‌کنم از سال 94 علاوه ‌بر تصویرگری و گرافیک وارد حوزه‌ی نقاشی، مجسمه‌سازی، نویسندگی، در حقیقت طراحی زیور، کیوریتوری (Curator) و یک سری فعالیت‌های جدید شدم. من را فکر می‌کنم با آثارم در کتاب تشنه‌لبان می‌شناسید.کتاب را سال 88 کار کردم. از سال 86 تا 88 کار کردم و 88 به چاپ رسید و تا الان نمی‌دانم چاپ پنجم یا چندم رسیده باشد. خب اینجا در حقیقت می‌خواهم راجب‌به مجموعه‌ای از آثارم صحبت بکنم که کمتر دیده شده. حالا دوستان اگر پیجم را دنبال کنند یک سری از این‌ها را دیدند. چون یک سری‌هایش را در پیجم ارائه دادم یک سری‌هایش هم جز نمایشگاه‌هایی است که انفرادی و گروهی در آن‌ها شرکت کردم ارائه شده ولی کمتر راجب‌به آن‌ها صحبت کردم. می‌خواهم دلیل ورودم به این حوزه از فعالیت‌ها را توضیح بدهم. من در دوره‌ای که تصویرگری می‌کردم احساس کردم که علی‌رغم اینکه رشته‌ای را که انتخاب کرده بودم خیلی دوست داشتم احساس کردم که در فضای تصویرگری دستم یک جاهایی خیلی بسته است یعنی هر موضوعی که به من ارائه می‌شود کاری که می‌خواهم انجام بدهم را آن جوری اصلا دستم باز نیست. هر طوری که خودم دلم می‌خواهد پیش ببرم در آن‌ها حتما باید سلیقه‌ی مخاطب، سفارش‌دهنده، محدودیت‌های چاپ و یک سری نکات دیگر را در نظر بگیرم که این‌ها همه باعث می‌شد که خب روی کارم اثر بگذارد و اثر نهایی را آن‌ چنان که باید و شاید دوست نداشته باشم. همیشه از دوره‌ی دانشجویی در کنار حالا فعالیت‌هایی که شما در حوزه‌ی نشر از من دیده‌اید یکسری اسکچ‌بوک‌هایی داشتم که در آن‌ها می‌نوشتم و اتود می‌کردم و فضای آن‌ها را خیلی دوست داشتم. همیشه دنبال راه حلی بودم که چطوری می‌شود این‌ها را به اثر تبدیل کرد و ارائه داد. از یک جایی تصمیم جدی گرفتم که خودم را محدود به فضای تصویرگری نکنم و یک‌سری تجربیات جدیدی را شروع کنم. آن زمان حالا تصورم بر این بود که وارد حوزه‌ی ایلوستریشن‌گلری(Illustration Gallery) بشوم یعنی تصویرگری‌هایی که در گالری ارائه می‌شوند نه در کتاب یا وارد حوزه‌ی کتاب‌های مصوری بشوم که نویسنده‌اش خودم باشم. تصویرگر مولف باشم. اولین تجربیاتم این شکلی شروع شد که حالا یک ذره این مجموعه‌های من بعضی‌هایشان با هم همزمان هستند. اولین مجموعه یک اثری است به نام دلیخون که یک پرنده‌ماهی هست که از دل خون درمی‌آید و این یک حجمی هست که از سقف آویزان می‌شود. من اینجا یک تجربه‌ی خیلی جدی و جدیدی داشتم. از یک اتود شروع شد. روی بوم یک اثری انجام دادم. یک دلی هست که یک سر به آن وصل است. که یک دلی هست که خون شده. شما خون را به شکل یک پرنده یا ماهی می‌بینید. این جز آثاری هست که اول خلق شده بعد روی آن اسم گذاشته شده؛ یعنی قصدم این نبوده که یک پرنده‌ماهی خلق بشود. بعدا به لحاظ فرمی شبیه یک چیزی مثل پرنده درآمد. قصد این بوده که احساس دلخون‌شدگی نشان داده بشود. بعد از روی بوم تبدیل شده به یک حجم.
 بعد از این یک مجموعه‌ای کار کردم به نام رمضان‌ماهی که رمضان‌ماهی یک ماهی هست که مثلا ما می‌گوییم تهرانی، مشهدی… یک ماهی هست… یک فردی هست که از رمضان گذشته، انگار می‌خواهد ماجرای یک فردی را نشان بدهد که یک ماه رمضانی بهش گذشته، از یک ماه رمضانی عبور کرده… رمضان‌ماهی یک ماهی هست که این از یک تجربه‌ی شخصی شروع شد. من همیشه برایم به عنوان یک بچه‌ی مذهبی سوال بود که چرا ما باید روزه بگیریم؟! یک روزی که روزه بودم توی ماه رمضان، یک لحظه احساس کردم که یک صدایی می‌شنوم. یک صدایی که با گوش قبلیم نمی‌توانستم بشنوم. یک لحظه احساس کردم و همین شد رمضان‌ماهی! رمضان‌ماهی، ماهی هست که در ماه رمضان می‌آید. از شب اول یک آوازی می‌خواند که سی شب، سی‌تا آواز می‌خواند. کسانی صدای آوازش را می‌شنوند که گرسنه و تشنه باشند و دنبالش راه می‌افتند. دنبال این ماهی را می‌افتند. رمضان‌ماهی، آدم‌ها را از دریای سیاه می‌برد به دریای سفید. کسانی که دنبالش راه بیفتند به دریای سفید می‌روند. در حقیقت این توی گالری ارائه شد و اولین مجموعه‌ام بود که در گالری ارائه شد یعنی این‌ها دیگر سفارش دهنده نداشته، نوشته‌ی خودم بوده و در داخل کتاب نیامده. نقاشی با اکریلیک روی بوم هست. سی‌تا ماهی بودند که من حالا توی فرصت کمی که داشتم تا نمایشگاهم ده‌تایش را توانستم اجرا کنم. چهارتایش را هم حجمی اجرا کردم. حجم‌ها هم می‌توانند از سقف آویزان بشوند؛ هم می‌توانند روی یک پایه‌ای نصب بشوند. حالا بعد از اینکه این اثرم در حقیقت به نمایش در آمد من با آقای گابریل پاچکو آشنا شدم که حالا بعدا احتمالا بیشتر راجب‌به او صحبت می‌کنم اگر فرصت بشود. ایشان از این مجموعه من خیلی خوشش آمد و این مجموعه را بردند یک کیوریتوری (Curator) یک نمایشگاهی شدند که من در ایتالیا ارائه دادم. این مجموعه جز یکی از مجموعه‌هایی بود که توی آن نمایشگاه در ایتالیا ارائه شد و بعد اتفاقی که افتاد این بود که آثار را بچه‌ها وقتی می‌رفتند گالری آثار را ببینند یک ورکشاپی برای بچه‌ها می‌گذاشتند که بنشینند از روی رمضان‌ماهی من رمضان‌ماهی بسازند بعد جالب هم این هست که حالا در حین این کیوریتوری (Curator) من به پاچکو چون زبان هم را متوجه نمی‌شدیم دیگر! ایشان اسپانیایی صحبت می‌کرد. با هم انگلیسی دست و پا شکسته حرف می‌زدیم. هیچ‌کداممان مطمئن نبودیم دقیقا می‌فهمیم آن یکی چه می‌گوید! خلاصه این بود که به او گفتم که این آثار همه موضوعات دینی دارند مثلا به لحاظ فرمی اگر برای شما جذاب هستند حواستان باشد. گفت دقیقا می‌دانم موضوع این‌ها را و همین برای من جذاب هست که این آثار موضوع دینی دارند و بعدش هم یک کلیسایی توی ایتالیا با من مصاحبه کرد و قشنگ راجب موضوع روزه پرسید. گفت شما چطور روزه را به بچه‌هایتان یاد می‌دهید؟ مثلا چه قصه‌ی قشنگی پیدا کردید برای اینکه به بچه‌ها بفهمانی حکمت روزه چیست. ما برای همین این اثر را انتخاب کردیم که بچه‌ها روی آن کار کنند. راجب‌به قصه‌اش بپرسند.
 خب اثر بعدی مسیحادم هست. مسیحادم ببینید با آن واژه بازی کردم. مسیح+آدم. مسیح یک آدم هست که در آسمان‌ها زندگی می‌کند. دایره‌های سفید را می‌گیرد. دم خودش را در این‌ها می‌دمد. این‌ها دایره‌ی آبی می‌شوند. دایره‌های آبی تبدیل به پرنده‌های آبی می‌شوند پرنده‌های آبی در آسمان پرواز می‌کنند. این پرنده‌ها نمی‌میرند تا مسیح نمیرد و با رجعت مسیح این پرنده‌ها برمی‌گردند. این سیری هست که یک دایره طی می‌کند تا پرنده بشود. اینجا هم توی قصه‌ی همین ایلوستریشن‌گلری(Illustration Gallery) یا حالا انواعی از بوک که شما بدون سفارش، خودتان آن‌ها را کامل می نویسید و دیزاین می‌کنید مدنظرم بود.
 اثر بعدیم اسمش قدر سوار است. قدر سوار یک سواری هست که شب قدر می‌آید. حالا توی این مجموعه بیشتر شخصی روی پرتره‌های خودم از کودکی کار کردم. برای اینکه این یک سواری هست که شب قدر می‌آید، آدم‌هایی را که سیاه‌شدند، سیاهی آدم‌ها را می‌خورد و حالا خواندنش سعی کردم بامزه باشد. سواریست که در شب قدر به سرزمین پشیمانی وارد می‌شود و کوری و کری ساکنان این سرزمین را می‌خورد. هر که از این سرزمین بازگردد یعنی از سرزمین پشیمانی هر که بازگردد گوشش بدهکار می‌شود و چشمش می‌ترسد چون خاطره‌ی ماندن در سرزمین پشیمانی را فراموش نمی‌کند. یک‌جوری همه‌ی این‌ قصه‌ها شخصیت اصلیشان خودم هستم یا آدم‌هایی که خیلی به آن‌ها ارادت دارم. اینجا قدرسوار کسی هست که به او ارادت دارم. آدم‌هایی که تو سرزمین پشیمانی هستند خودم هستند. این‌ها عکس‌های بچگی‌های خودم هست تا بزرگیم و لکه‌های مشکی آن کوری و کری‌هاست که در حقیقت نماد گناهان هست که به قدری زیاد می‌شود از کودکی تا می‌رود به جایی می‌رسد که سیاهی مطلق می‌شود و قدرسوار می‌آید دانه دانه این‌ها را سفید می‌کند. توبه هست. منظور توبه هست و قدرسوار آن کسی هست که شب قدر ما به او اعتقاد داریم که به شهادت رسیده و به او متوسل می‌شویم. در آخر یک نقطه سفید فقط باقی مانده که یک نقطه‌ی امیدی هست در حقیقت به آمدن یکی که نجات بدهد آدم را و در نهایت قدرسوار می‌آید. سیاهی‌ها را می‌گذارد توی دهنش. دوتا چشم بالای سرش هست که نشان می‌دهد این بینایی می‌دهد. کوری را شفا می‌دهد بعد آدم‌ها که تاریکی‌شان می‌رود روی سرشان کلاه می‌آید. کلاه‌ها را به نماد معرفت، دانایی و پاکی گذاشتم. آدم‌هایی که دیگر آگاه می‌شوند حواسشان را جمع می‌کنند که کاری نکنند که پشیمان بشوند. این‌ها باز همه خودم هستم. انواع کلاه‌هایی که دوست دارم سرم برود سر خودم کردم.
خب پروژه بعدی علی‌آباد است. یک شهری من حالا جلوتر راجب‌به آن صحبت می‌کنم که من در حقیقت در این مسیر در تلاش برای یک مکاشفه‌ای هستم. ناکجاآبادی که مغز من تویش سیر می‌کند. می‌خواهم آنجا را پیدا کنم کجاست. یک انیمیشن هست به نام روح. اتفاقا دیروز و امروز پسرم داشت می‌دید. یک تکه‌اش هست که وارد یک جایی می‌شود می‌گوید اینجا کجاست؟ راهنما به او می‌گوید اینجا سرزمین خلسه‌ هست. می‌گوید من دیروز اینجا بودم. موسیقی‌دان‌ هست. می‌گوید فقط موسیقی‌دان‌ها اینجا وارد می‌شوند؟ می‌گویند نه همه‌ی هنرمندان وارد می‌شوند. خیلی از آدم‌ها به طرق مختلف به این سرزمین وارد می‌شوند. من می‌خواهم کشف کنم آن سرزمینی که من بهش وارد می‌شوم کجاست! شاید یک اسمش علی‌آباد است. یک جایی است که علی آبادش کرده. دوست دارم بروم آنجا. توی این سرزمین حیوان‌ها با علی صحبت می‌کنند. این حیوان‌ها را البته از احادیث و روایات درآوردم. حیوان‌هایی که واقعا در تاریخ با حضرت علی صحبت کردند. شیر که خودش نماد حضرت علی هست و از چندتا شیر صحبت شده که با حضرت علی صحبت می‌کنند در تاریخ. دوتا گرگ نر و ماده‌ صحبت می‌کنند با حضرت علی و هر کدام قصه دارند دیگر. اسب خودش در حقیقت با او حرف می‌زند این را دیگر قصه‌اش را خودم ساختم و یکی هم یک فیل بود.
 مجموعه‌ی دیگر مجموعه‌ای هست به نام شیرعلی که من اسم خیلی از آثارم شیرعلی هست و از یک شیر شروع شد. بداهه می‌سازم. آثارم اول از کتاب می‌آید بیرون بعد یواش یواش نقش برجسته‌طور می‌شود بعد حجم می‌شود. اول حجم‌های ساده می‌شود انگار کاغذی که یک تایی خورده بعد تبدیل اصلا به حجم‌های پاپیه ماشه می‌شود. کوچک بعد آرام آرام این‌ها بزرگ می‌شود الان دیگر دارم خیلی حجم‌های بزرگ کار می‌کنم. شیرعلی را به روش‌های مختلف اجرا کردم. حالا می‌گویم اولین حجمی که ساختم یک اسب بود که راجب‌به او توضیح می‌دهم ان‌شاالله. بعدش شیری را ساختم. شیر را که ساختم همینجوری خب خودم می‌دانستم نماد حضرت علی هست. آن‌موقع پسرم کوچک بود. فکر کنم 96 بود. دو سالش بود. من یک عادت اینطوری دارم که خیلی از آثارم بداهه ساخته می‌شوند بعد روی آن اسم‌گذاری می‌شود. استیتمنت نوشته می‌شود. داشتم می‌ساختمش خب می‌دانستم یک شیر دارم می‌سازم ولی اسم اثر را هنوز نمی‌دانستم. پسرم آمد رد شد توی اتاقی که بودم؛ گفتم به نظرت اسم این چیست؟ یک نگاهی کرد گفت شیرعلی! این شد که یک مجموعه‌ی آثارم شد شیر علی. من کلا از بچه‌ها خصوصا این را خیلی سوال را می‌پرسم. اسم خیلی از کارهایم از زبان کودکان درآمده. شیرعلی‌هایم همچنان ادامه دارد دیگر. الان دارم یک شیرعلی بزرگ می‌سازم. خیلی هم دوستش دارم.
یک سری آثاری که حالا مجموعه‌های متفاوتی هستند که تجربه کردم آثار بادی آرتی هست که باز این‌ها هم یک ریشه‌هایی از کودکی من داشته یعنی از بچگی توی اینکه روی دست‌هایم چیزی بگیرم بنویسم بکشم خیلی به آن علاقه داشتم. با خودکار با هرچیزی و به حنا هم علاقه داشتم. اولین تجربه‌ی برخوردم با حنا همیشه برایم خیلی سحرانگیز بوده و یادم هست که کوچک بودم با مادرم رفتیم روضه. یک دفعه دیدم یک خانمی دستانش یک رنگی است که اصلا قبلش ندیده بودم. با خودم همان لحظه توی ذهن خودم قبل اینکه چیزی بپرسم گفتم لابد که این‌ها آدم نیستند. این‌ها مثلا یک موجودات دیگر‌ی هستند. مثلا داشتم فکر می‌کردم که ما آمدیم یک جایی با موجودات جدیدی آشنا بشویم بعد از مادرم پرسیدم که این‌ها چرا دست‌هایشان رنگی بود و این‌ها؟ مادرم گفت این حناست. گفتم خب چرا ما مثلا حنا نمی‌گذاریم؟ خوشم آمده بود. بعدها که مدام این جوابی که در کودکی به خودم داده بودم را رویش فکر کردم به یک نتایجی رسیدم که حالا حنا خیلی من را سحر می‌کند دیگر. جزو رنگ‌هایی که توی پالتم خیلی از آن استفاده می‌کنم چون من را یاد یک جهان دیگری می‌اندازد. آن ناکجا آبادم یک بخش‌هاییش حنایی‌رنگ است. نمی‌دانم اتفاقی من نقشی را کف دستم کشیده بودم و توی آرشیوم بود. یک شبی که شب غدیر بود همین‌طوری داشتم توی آرشیوم می‌گشتم. نصف شب هم بود. گفتم یک پست، یک چیزی گفتم یکی از آثارم را یک پستی بگذارم یک دفعه به ذهنم رسید یک متنی نوشتم که دستت را بیاور فالت را بگیرم. بعد نوشتم که بختت خیلی بلند هست. کف دستت یک شاه می‌بینم. تو را به سمت خودش می‌کشاند! بعد این را که پست کردم شب غدیر بود فردایش دیدم شروع شد. مردم مدام عکس دست‌هایشان برای من می‌فرستند. اصلا مانده بودم چه اتفاقی دارد می‌افتد! بعد دیدم که مردم انگار خودشان دوست دارند که این اثر را به تعاملی تبدیل کنند. تا فردا شبش نزدیک پنجاه‌تا عکس دست به دست من رسید که برایشان فال گرفتم. توی دست همه یک شاه گذاشتم که بختشان بلند باشد. در حقیقت موقعی که داشتم آثارم را اسکن می‌کردم عکس دست‌هایم می‌افتاد توی اسکنر مدام به این فکر می‌افتادم که چقدر دستانم خوب هستند! از کارهایم بهتر هستند. روی دستانم یک کاری بکنم. آرام آرام یک نقش‌هایی را آوردم روی دستانم. بعد می‌دانید که اثر از بوم خارج بشود روی هر جایی قرار بگیرد می‌تواند آنجا معنای جدیدی را به آن اضافه کند. روی دست‌ها که آمدند یک معنای جدیدی پیدا کردند چون بعدا یک سری آثاری خلق کردم که اسم مجموعه‌ اصلا هست دستت را بیاور فالت را بگیرم. همزمان با این مجموعه یک مجموعه‌ای کار کردم به نام جمعه که یک نمایشگاه انفرادی بود و بعد تبدیل شد به یک در حقیقت کتاب که ماجرای روز عاشورا را از صبح تا شب عاشورا از مقتل درآوردم. هر بخشش را که مربوط به دست بود جدا کردم و در دست خودم این‌ها را نشان دادم. یک جایی این دست مثلا دست امام حسین هست. یک جا دست رقیه هست. یک جا دست یک شهید هست. یک جا دست یک دشمن هست. باید قصه را بخوانید تا متوجه بشوید. مثلا در تصویری که چهار انگشت سیاه شده، چهار تا انگشت یک نفر را قطع می‌کنند. دست یکی از شهداست. حالا تعداد این‌ها خیلی زیاد هست. یکی از این‌ها دست یکی از اشقیاست که دارد تیری را پرتاب می‌کند. نقش دست پر از دایره‌های سیبل‌مانند همه‌ی این‌ها بوسه هستند. پدر با دخترش دارد وداع می‌کند. تمام دست بچه را بوسه‌ زده است. دیگری خار بیابان هست که دست امام حسین افتاده روی خار بیابان. دیگری دستش را دارد می‌کند توی آب. دیگری دستش را گرفته جلوی تیر که نخورد. هر کدامشان یک قصه‌ای دارند. این مجموعه باز تو نمایشگاه که رفت یک سری خانم آمدند گفتند می‌شود این‌ها را روی دست ما بکشید؟ اولش خیلی بدم آمد. خورد توی ذوقم که بابا این‌ها اصلا توی باغ نیستند بعد فهمیدم که خودم مثل اینکه توی باغ نیستم. همین کار را بردیم بعد از آن ماجرا مثلا یک بار توی موکبی در اربعین کتابش را بردیم خانم‌هایی که تو موکب بودند از توی کتاب قصه‌ای را که می‌خواستند انتخاب می‌کردند و رو دست‌هایشان با حنا می‌کشیدیم. تعاملی شد. اثر به اثر تعاملی تبدیل شد یعنی مردم وارد می‌شدند می‌گفتند ما هم می‌خواهیم مثلا. خطوط موج‌مانند روی دست، دست حضرت عباس است داخل آب. یا دیگری دستی هست که قطع می‌شود. دارد خون می‌ریزد از آن. دیگری سر قمر بنی هاشم هست روی دست امام حسین. قمر هست. خیلی‌ها شمس و قمر را انتخاب می‌کردند حالا یا می‌خواستند به یاد امام حسین یا علی اصغر… این‌ها در حقیقت پر تکرارترینش بود. بعد از این من روی همین آثار شروع کردم به نوشتن. عکس‌ها همین‌هاست ولی متون تغییرکرد. مجموعه‌ی دستت را بیاور فالت را بگیرم به وجود آمد که حالا ما توی دسته‌ی وب‌آرت قرار می‌دهیم. یعنی در فضای مجازی اکران می‌شد. یک سری متن‌هایی را دلی می‌نوشتم. دست کاملا سیاه، دستی که قطع شده کامل. دیگری دستی است که تیرباران شده. دیگری قمری هست که دو شقه‌شده… دیگری امام حسینی هست که دارد وارد بهشت می‌شود. دیگری امام حسینی هست که دیگر رفت توی بهشت. راضیه و مرضیه وارد بهشت شد. نقش بهشت هست. دیگری سم اسبان هست روی دست‌های امام‌حسین. دیگری انگشت امام حسین هست که بریدند که انگشتر را دربیاورند. توی مجموعه‌ی دست را بیاور فالت را بگیرم من به یک فالگیر تبدیل می‌شوم که یک جایی از تاریخ دست امام حسین را می‌گیرم فالش را بخوانم. حالا شاید برایتان جالب باشد بروید متن‌هایش را بخوانید. قبل از این مجموعه شبیه این‌ها را با حنا کردم. مثلا بوسه‌های امام حسین روی دست رقیه. یا همان انگشتی که بریده‌شده. اول آثار جسته گریخته بود بعد به یک مجموعه منسجم تبدیل شد. یک جایی توی آن مجموعه مخاطب را در ابهام نگه می‌دارم که این کیست که دارد فال می‌گیرد؟! این چه کسی هست که دارد فالش خوانده می‌شود و یک جوری یک جایی زرنگی می‌کنم اسم خودم را هم توی فالش می‌آورم. می‌گویم کف دستش اسم من هم بوده. اسم همه را می‌آورم. آینده را توی دستش می‌خوانم. جهان‌های دیگر را تو دستش می‌خوانم. پروژه برای خودم یک روضه‌ی مصور هست.
 مجموعه‌ای کار کردم که نقطه‌ی شروعش را یادم نمی‌آید و نقطه‌ی تمامش را هم دیگر احتمالا یادم نمی‌آید. مجموعه‌ای هست که جهانی را که دارم تویش زندگی می‌کنم را معرفی می‌کنم. حالا اسمش یک ناکجاآباد دیگری هست. با خودم فکر کردم شاید اسمش حسین‌آباد هست. یک جایی هست که من دوست دارم آنجا زندگی کنم یا دارم آنجا زندگی می‌کنم. یکی از این‌ها صاحب‌زمان هست توی آن شهر. حساب و کتاب زمان دستش هست. روزها، ساعت‌ها، ثانیه‌ها، فصل‌ها، توی این جهان شما آزاد هستید هر کاری می‌خواهید بکنید. دیگر سفارش‌دهنده‌ای وجود ندارد بگوید چه حق داشتی صاحب الزمان را این شکلی بکشی؟ مسیح را این شکلی بکشی؟ قدرسوار را این شکلی بکشی؟ شما هر شکلی که دلتان می‌خواهد می‌کشید چون کسی به ما پولی نداده که بخواهد بعدش از ما طلبکار باشد! کسی هم قرار نیست که دوست ندارد به زور به او بگویی بخر. توی این جهان دارم زندگی می‌کنم. برای این‌جا خانه و مسجد طراحی کردم. این‌ها هم اول به طور تخت شروع شد. بعد آرام آرام نقش برجسته شد و بعد حجم شد. الان همه‌اش در کنار هم هست. کارها به صورت چیدمانی ارائه می‌شود.
 مجموعه‌ی دیگرم بادی آرت هست که با چهره‌ام کار کردم. توی این مجموعه یک روایتی داریم که تمام موجودات دریا و خشکی و آسمان و زمین و تمام کائنات برای امام حسین گریه کردند. من اینجا روح می‌شوم، جن می‌شوم، فرشته می‌شوم، حیوان می‌شوم و برای امام حسین گریه می‌کنم. زن جنوبی می‌شوم، زن شمالی می‌شوم. هر چه دوست دارم. هر کسی دوست دارد برای امام حسین گریه می‌کند. مثلا موجودی تصویر کردم که در دریا زندگی می‌کند اشکش با آب می‌رود. موارد آخر مجموعه‌ی جدایی هستند. اشک بر امام حسین نیست. از یک چیزی دارم حرف می‌زنم که به آن فکر می‌کنم. همه‌ی جهان را من یک چیز می‌بینم. یک کلمه! جلوی چشمم را گرفته… این‌ها چیزهایی هستند که موجودات آن سرزمینم هستند. فکر می‌کنم دیگر الان می‌توانیم وارد گفت‌وگو بشویم. ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *